نوشتن مشـق عشـق با خون

 شهید علی لطفعلی نژاد 9 آذر سال 1330 در روستای ولامده از توابع شهرستان نکا در استان مازندران و در خانواده‌ای با ایمان و دوستدار اهل بیت علیه ‌السلام متولد شد.

راه شلمچه- حسین محمدی؛ 14 سال از عمرش گذشته بود که پدرش را از دست داد، به همین دلیل هم نان آور خانواده شد؛ در دورانی که همسن و سالانش مشغول بازی و حال و هوای نوجوانی‌شان بودند او مانند یک مرد پخته و بزرگ، مسئولیت مادر و دو خواهر و یک برادر کوچک‌تر خود را به عهده گرفت. وقتی به سن سربازی رسید، باید معاف می‌شد، چون برادرش هنوز صغیر بود. اما برگه کفالت را به او نمی‌دادند. تا اینکه نهایتا در سال 1354 به خدمت سربازی اعزام شد و دو سال را دور از خانواده در شهرستان‌های بیرجند و بجنورد گذراند.


با آغاز جنگ تحمیلی، به عنوان منقضی خدمت به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل اعزام شد. در همان روزهای نخست دفاع مقدس بود که به سرپل‌ذهاب رفت و به عنوان خدمه توپ 106 مدت شش ماه آنجا ماند. بعد از اتمام این دوره اما جبهه را رها نکرد و دوباره به عنوان بسیجی داوطلب راهی میدان جهاد شد. تحصیلاتش را هم به صورت حوزوی ادامه می‌داد. پس از یک سال نیز عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. او در رسته مهندسی و توپخانه خدمت می‌کرد. در نهایت نیز 27 اسفند سال 1366 در جریان عملیات والفجر 10 در مریوان به شهادت رسید. پیکر پاک این شهید مفقود بود و در سال 1377 توسط گروه‌های تفحص یافته شد. پس از تشییع، پیکر شهید در زادگاه وی در ولامده استان مازندران به خاک سپرده شد.


خاطراتی از شهید
می گفت: در سرپل‌ذهاب، پادگان ابوذر غفاری نیروهای دشمن ما را محاصره کرده بودند؛ ما مقاومت می‌کردیم اما می‌دانستیم اگر پشتیبانی نرسد همه یا اسیر و یا شهید خواهیم شد. دو بالگرد از هوانیروز آمدند و ما را نجات دادند. آن موقع، شهید لطفعلی نژاد نمی‌دانست که آن دو بالگرد متعلق به شهیدان شیرودی و کشوری بودند. بعدا معلوم شد که آن دو شهید بزرگوار منجی محاصره شدگان هستند.


شهید در دفترچه خاطرات خود نوشته است: روزی نامه‌ای به دست بنده رسید که نوشته بودند فرزند پسر عزیزم به دنیا آمده، که با شنیدن این خبر آن قدر خوشحال شدم و در پوست خود نمی‌گنجیدم، از طرف دیگر همرزمان عزیزم همه بسیج شدند که مرا زودتر به مرخصی بفرستند ولی از آنجایی که می‌بایست بخشی از فعالیت خود را در خط مقدم تکمیل می‌کردم نمی‌توانستم به شهرمان برگردم تا اینکه این خبر به گوش فرمانده‌مان رسید، وی طی خبری مرا به خود فرا خواند و گفتند خانواده‌ات چشم‌انتظار شما هستند، چرا سریع برنمی‌گردی به خانه! که بنده گفتم اگر آن قسمت از خاکریز را به اتمام نرسانیم، عملیاتی که در پیش داریم تاخیر خورده و شاید به ضررمان تمام شود، ما سه نفر بودیم که یکی از ما شهید شده و همرزم دیگرم به تنهایی نمی‌تواند این کار را به انجام برساند، قول می‌دهم طی یکی دو شب آینده این موضوع را به اتمام رسانده و سریعتر برگردم، با خواهش اینجانب فرمانده موافقت خود را اعلام و پس از پایان فعالیتم به شهرمان برگشتم، از آنجایی که می‌دانستم فرزندم پسر است اسم ایشان به خاطر ارادت خاصی که به ائمه اطهار داشتم کنیه امام اولمان ابوالحسن را انتخاب نموده بودم و وقتی به خانه رسیدم با وجود اینکه اسم برای او انتخاب نموده بودند ولی بنده اسمی را که انتخاب کرده بودم، برای او در نظر گرفتند.


در دست نوشته‌های شهید بزرگوار لطفعلی‌نژاد همچنین می‌خوانیم: ورود من به این عرصه در جنگ کردستان شکل گرفت. مهر ماه ۵۹ جنگ سردشت شرایطی حاد به خود گرفت. سر کلاس خبر بریده شدن سر چند پاسدار شهید را شنیدیم. خبری تکان دهنده بود. کسانی که از حضرت امام(ره) تبعیت می‌کردند کلاس را تعطیل کردند و عازم جنگ کردستان شدند و با چند تن از دوستان عازم منطقه شدیم. شهدای کردستان و رزمندگان آن دوران بسیار مظلوم بودند. دولت و ریاست جمهوری با آنها همراهی نمی‌کرد و تنها به عشق امام(ره) و تبعیت محض از رهبری در منطقه حضور داشتند تا تکلیف خود را انجام دهند. بنده حضور در منطقه را تکلیف می‌دانستم. فرق نمی‌کند سنگر جبهه‌های انقلاب در کجای کشور قرار دارد و تمامی مردم در جبهه بزرگ انقلاب اسلامی باید از سنگر خود به خوبی پاسداری کنند؛ همان‌طور که امام(ره) فرمودند تا قبل از جنگ، چنین متاعی به ملت ما هدیه نشده بود. کشورمان در دنیای امروز داعیه استقلال واقعی داشت و دارد و تنها کشوری که امروز قادر است استقلال واقعی را ادعا کند نیز، ایران اسلامی است و چنین متاعی در اختیار ما قرار گرفته بود. این‌اشتیاق درونی برای حضور در جبهه‌ها همواره جوشش داشت.


یکی دیگر از خاطرات شهید که در دفترچه خاطرات این شهید نوشته شده است این است: بهترین صحنه‌ای که از جبهه رفتن در ذهنم حک شده زمانی است که از جبهه برمی گشتم و فرزند دو ساله ام هر وقت مرا در کوچه می‌دید سراسیمه به سوی من می‌دوید و در کوچه فریاد می‌زد بابا آمد! که من از خوشحالی‌ اشک در چشمانم حلقه می‌زد و او را با تمام وجودم در آغوش می‌گرفتم.

وصیت‌نامه شهید
بسم الرب الشهدا و الصدیقین. سلام خدمت خانواده عزیزم و مادر بزرگوارم، برادر و خواهرانم و تمامی دوستان و آشنایان، بدانید این مسئولیت‌ها امانت است و جمهوری اسلامی ما را امین دانسته و به ما مسئولیت واگذار کرده پس ان شاءالله کوشا باشیم که بتوانیم امین در امانت باشیم. سعی کنید که همواره راستگو، صدیق و درستکار باشید. و کوشش کنید که یاوران خوبی برای رهبر انقلابمان باشید و از شما می‌خواهم تمام قدرتتان را جهت حفظ انقلاب صرف‌نمایید و لحظه‌ای خستگی به خود راه ندهید.
امروز عملیات در پیش داریم از این رو لازم دانستم وصیتی بنویسم و در آن به نکاتی‌اشاره نمایم. در ابتدا از همسر عزیزم می‌خواهم صبور و پایدار باشد، و در تربیت فرزندمان اهتمام بورزد، از شهادت من خوشحال باشند. از خانواده عزیزم می‌خواهم به جای گرفتن مراسم برای بنده، هزینه آن را صرف فرستادن مادرم و همسرم به مکه مکرمه کنند. در آخر با خون خود می‌نویسم تا آخر این انقلاب هیچ چیز مانع تلاشم نمی‌شود.

اگر خوشت اومد لایک کن
0
آخرین اخبار