روایت مـردی که «شهید قاسم سلیمانی» را غسل و کفن کرد

 با ذکر و سلام و صلوات دست‌های تکه شده و قطعه‌ای از پاها را غسل دادیم همه را به همراه تکه‌ای از گوش مطهرشان روی پنبه گذاشتیم و دور کفن پیچیدیم. از آن طرف خبر رسید که مردم در خیابان منتظر شهدا هستند.

به گزارش راه شلمچه، آن‌قدر خسته بودم که تا سَرَم مُماس بالش شد، چشم‌هایم ‌رفت. ساعت چهار و سی دقیقه صبح نَفَس زنان از خواب پریدم. سینه ام کوره گُداخته بود و عرق سردی روی پیشانی ام جا خوش کرده بود. پتو را که کنار زدم سرمای دی ماه زیر پوستم دوید و بدنم توک توک به لرزه افتاد. نمی‌توانستم وحشتی را که به چهره‌ام دویده پنهان کنم. به هر مشقتی بود دستی به زانو گذاشتم، زیرلب یاعلی گفتم و کمرخم کمرخم خودم را رساندم به آشپزخانه. ضعف مثل ماری طویل دور تنم می‌خزید. خواستم چیزی بخورم ولی دهانم طعمِ گسِ خرمالو می‌داد. وضو گرفتم و دست‌هایم را گذاشتم جلویِ بخاریِ داغ تا از لرزه بایستند. سجاده را هم همان جا پهن کردم و رو به قبله شروع کردم به خواندنِ زیارت عاشورا؛ چهل سال است که هر شب زیارت عاشورا می‌خوانم اما دیشب آن قدر خسته بودم که خواب عنانِ اراده ام را ربود و امانم نداد.   

زیر لب زمزمه می‌کنم: «اَللّهُمَّ اجعَلنی عِندکَ وَجیهاً بِالحُسَینِ عَلَیهِ السَّلامُ فِی الدُّنیا وَ الاخِرَةِ ... » خدایا با حسین ات مرا وجیه و آبرومند دو عالم کن! زیارت عاشورا که تمام می‌شود سر به سجده می‌گذارم و از خدا می‌خواهم به رمز روشنِ «یا اباعبدالله»، درهای آرامش را بر من بگشاید. درد اما هنوز نقب زده پشتِ آخرین سلولِ مغزم. گلبانگ اذان بر جوانه‌های مکرر الم آکنده که از تنِ کابوس دی شب روییده است؛ تبر می‌زد. آرام‌تر شدم. سینه شفق رنگ خون به خود گرفته است. نمازم را اقامه می‌کنم کمی بعد سجاده را می‌بندم و به عادت معهود مشغول تماشای تلویزیون می‌شوم. 

نوار سیاه کنارِ آرمِ شبکه یک... آرم سیاهِ شبکه دو... نوارِ سیاهِ شبکه سه و عکسِ مردی که دست روی سینه اش گذاشته و به ما لبخند می‌زند... تسبیح از دستم می‌افتد و خون ‌گریه می‌کنم... بانگ طنین دل انگیز صدایش بر مأذنه قلبم جاری می‌شود و هق هق‌گریه‌هایم مُضاعف می‌شود: «رقصِ جولان بر سر میدان کنند رقص اندر خون خود مردان کنند چون رهند از دست خود دستی زنند چون جهند از نقص خود رقصی کنند...» سرم گیج می‌رود نمی‌دانم در آن چند دقیقه چه بر من گذشت... با صدای آرامِ پسرم میثم چشمهایم را باز می‌کنم؛ «بابا! بابا جان! براتون آب آوردم.» نگاهمان در هم گره می‌خورد و بی‌اختیار در آغوش هم اشک می‌شویم؛ اشک...  این چراغِ روشنِ دل، که غم را به شکیبایی می‌خواند. 

تلویزیون تصویر تابوت مردی را نشان می‌دهد که هم چون درجی درخشان روی دست‌های عزاداران به خُم خانه ی شُربِ جویندگان راهِ ولایت می‌رسد و «شهید قاسم سلیمانی» بال در بال امیرالمومنین علی علیه‌السلام از خاک به افلاک طیران می‌کند. اشک از ناودان چشم‌هایم جاری می‌شود و فقط تصویری تار و گنگ از تابوتی با پرچم ایران درکنار ضریح نورانی مولی الموحدین در خاطرم نقش می‌بندد. شعله حسرت از جان‌ها بر می‌خیزد؛ نه فقط در ایران که در عراق و سوریه و فلسطین و هرجا که مُلک فرمانروایی او بر دلها بوده انگار گرد ماتم پاشیده‌اند. مردم عراق بر سر و صورت خود می‌کوبند و سینه چاک می‌دهند. هر کدام را که نگاه می‌کنی انگار عزیزترین فرد زندگی اش را از دست داده است. همه هجوم آورده‌اند به سمت پیکرهای مطهر شهدا تا از این گنج عظیم ثروتی برای خود بیندوزند و چه قدر رشک برانگیز است دست‌هایی که به انوار الهی مُتبرک می‌شوند. با حسرت از پشت قاب تلویزیون پیرمرد دشداشه‌پوشی را نظاره می‌کنم که به سختی خود را به تابوت شهدا می‌رساند و گوشه چفیه‌اش را به یکی از تابوت‌ها تبرک می‌کند. پیکرهای ارباً اربای شهدا به ارض مطهر کربلا می‌رسد و... حالا روضه مصور آغاز می‌شود. 

در حال خودم نیستم. انگار یک نفر قلبم را محکم می‌فشارد. پرنده روحم در کالبد تن نمی‌گنجد. سر به آسمان بلند می‌کنم، دست استغاثه را به سینه می‌کوبم و با دلی شکسته می‌گویم: «خداااایاااا... به حق سیدالشهدا علیه‌السلام قسمت می‌دهم اجازه‌دهی من هم توفیق داشته باشم تا زیر یکی از این تابوت‌ها بگیرم.» 

پخش زنده تشییع شهدا تمام می‌شود و من که دیگر توان ماندن در خانه را ندارم بلند می‌شوم تا به دریای عزاداران سیدالشهدای مقاومت بپیوندم. پسرم مهیای سفری کاری شده؛ وقتی می‌بیند قصد رفتن دارم مُلتمسانه نگاهی می‌کند و می‌گوید: «شنیده ام قرار است شهدا را به اهواز بیاورند شما را به خدا به نیابت از من هم چند قدم به استقبال‌شان بردارید.» حرفی به زبانم نمی‌آید؛ بی‌خداحافظی به خیابان می‌زنم به مجنونی می‌مانم که به شوق دیدار یار این در و آن در می‌زند. موکب‌های عزاداری یکی یکی برپا می‌شوند. بوی دود و اسپند و صدای نوحه‌ای حزین قلب‌ها را به جوشش آورده است. خبر داده‌اند که کربلای ایران میزبان شهدا خواهد بود و آفتاب حضورشان غنچه‌های پژمرده دل را جانی دوباره می‌بخشد.

آرام و قرار ندارم. تلفن را برمی دارم و با یکی از دوستانم در فرودگاه تماس می‌گیرم. می‌گوید هنوز نیامده‌اند. می‌سپارم حتما خبرم کند ولی می‌دانم سرش شلوغ است و زنگ نمی‌زند. دوباره تماس می‌گیرم. جواب نمی‌دهد. به یک نفر دیگر زنگ می‌زنم. می‌گوید تا شب می‌آیند. 

روشنی هوا دامن برمی چیند و سیاهی شب هجوم می‌آورد. رهسپار بیمارستان نفت اهواز می‌شوم اما این‌جا هم خبری نیست. تعدادی از همکارانم در گوشه‌ای از حیاط بیمارستان نشسته‌اند. حدس می‌زنم خبری باشد. بارقه‌ای از امید در دلم روشن می‌شوم و با شوق می‌پرسم: «شما از شهدا خبری دارید؟» دکتر سید حسن موسوی با احتیاط لب به سخن می‌گشاید و می‌گوید: « گفته‌اند به‌خاطر ازدحام مردم و نزدیکی بیمارستان نفت اهواز به فرودگاه به احتمال زیاد شهدا را این‌جا بیاورند تا غسل و کفن کنند، ما هم منتظریم که چه ببینیم چه می‌شود.»

همه در لاک خود فرو رفته‌اند و لشکر بغض راه گلویشان را بسته است. سرم را در دست‌هایم گرفته ام و سیاه‌پوش مصیبتی بزرگ هستم که هنوز باورش در ذهنم نمی‌گنجد. طولی نمی‌کشد که ماشین‌های سپاه وارد بیمارستان می‌شوند. همه از جا بلند می‌شویم و شوری عجیب به پا می‌شود. نفس، در سینه سنگین زمین، حبس شده است. بالاخره ماشین‌ها متوقف می‌شوند. گروهی از تهران برای انجام آزمایش DNA، گروهی از سپاه و گروهی از پزشکان از ماشین‌ها پیاده می‌شوند. تابوت‌ها یکی یکی بیرون می‌آیند و ما مست و مسحور این صحنه ایستاده ایم و قدرت تکان خوردن نداریم. من از بقیه جدا می‌شوم، قدمِ جرأت را پیش می‌گذارم و خود را به تابوت شهید سلیمانی می‌رسانم و آن را بر دوش می‌گیرم؛ بانگ «الله اکبر» در حیاط بیمارستان طنین‌انداز می‌شود و بر شانه‌های ما، حقیقتی عبور می‌کند که فراتر از قامت خاک است؛ حقیقتی که تاوانِ ماندگاری خلقی بر استواری نامِ او سیلاب شد... 

پیکرها وارد سالنی می‌شوند که گویا از چند ساعت قبل آماده شده بود؛ سالنی که حالا دیگر نام شهید سلیمانی را چون مدالی افتخار بر سینه آویخته است. همه وارد سالن می‌شوند و ما که اذن دخول نداریم همان جا گوشه حیاط کز می‌کنیم. احوالم جمع اضداد است؛ سوخته دل از مصیبتی که یتیمم کرده و محضوض از اینکه دعایم به استجابت رسیده و توانسته ام زیر تابوتِ آن بزرگ مرد بایستم. در همین افکار غوطه ور بودم که ناگهان یکی از افراد داخل سالن بیرون آمد، با انگشت اشاره مرا نشان داد و با صدایی رسا گفت: «حاجی! حاج آقا! با شما هستم! شما که ماشاءالله قدت بلنده! می‌تونی بیایی کمک؟» بی‌تامل لبیک گفتم و با ترس و لرز وارد سالن شدم. چهارستون بدنم تکان می‌خورد. بوی عجیبی به مشام می‌رسید... راستش را بخواهید بنا داشتم از این جا به بعد را نگویم. همین الان هم خیلی از آن چیزهایی که دیده ام را در زندان دل اسیر کرده‌ام و زبانم قاصرست از ادای مکنونات قلبی. از این جا به بعد دیگر داستان نمی‌گویم فقط روضه بشنوید؛ از پیکرهای پاره پاره شهدا... از دست‌های بُریده و بدن‌های ارباً اربا شده... از تکه‌هایی که نمی‌شد تشخیص داد مربوط به کدام قسمت از بدن است... بشنوید از بدن‌های سوخته... این تکه‌های بدن همان کسی است که شجاعت و صلابتش، پیکر ظالمین را به لرزه درمی آورد. این‌ها قطعه قطعه بدنِ نستوه‌ترین فرمانده میدان است؛ او که برای برای حاکمیت حق، برای ساختن آینده ایران و برای آرامش این مرز و بوم؛ ساده... آرام و بی‌هیاهو جانش را در طبق اخلاص گذاشت و جان فدا شد... 

به پیکرهای تکه تکه شده و سوخته می‌نگریستم به دست‌های بُریده سردار که روزی سایه بان یتیمان بود، نمی‌دانستم با چنین حال باید بگریم یا بمیرم؟ چگونه و با کدام زبان، سوگواری اش را مویه می‌کردم؟ مرد جوان دستی به شانه ام زد و گفت: «حاجی بسم الله! این سطل آبی کافور است، این سطل زرد سدر و این یکی که سفید است آب خالی!» وضو گرفتیم و دست به کار شدیم. من و یک نفر دیگر که نامش را نمی‌دانستم و حتا فرصت نشد با او آشنا شوم. تکه‌های شناسایی شده را یکی یکی غسل و کفن کردیم. آن لحظه که برای اولین بار دستم به دست بُریده حاج قاسم رسید؛ احساس کردم نوری وارد بدنم شده و توان و قدرتی به من داده تا غم بر من مستولی نشود و استوار بمانم. ترس از وجودم رخت بربست و رفت. بسم الله گفتم و به سمت پیکر مطهر شهید سلیمانی آمدم... با بغض نگاهی کردم. دست راستم را روی سینه گذاشتم و به تکه‌های شناسایی شده از پیکر مطهر شهید سلیمانی سلام دادم: «سلام فرمانده... خوش آمدی آقا... بمیرم برای جسم پاره پاره شده‌تان...» اگر چه دیدن تکه‌های بدن شهید سلیمانی روی قلبم خنجری عمیق می‌کشید اما به چشمم صلابت سردار بیشتر از همیشه بود؛ سرشار بود از شکوهی بی‌مثل... 

همین طور که اجساد را غسل می‌کردم روضه حضرت زهرا سلام الله علیها خواندم. می‌دانستم شهدا زنده هستند؛ مطمئن بودم که صدایم را می‌شنوند برایشان زیارت عاشورا خواندم. همه حواسم به این بود که کارم را به نحو احسن انجام دهم و نهایت احترام به آنها رعایت شود. پارچه سفید را روی میز پهن کردیم و بعد یک پلاستیک ضخیم روی آن کشیدیم و کفن اصلی را روی پلاستیک گذاشتیم. با ذکر و سلام و صلوات دست‌های تکه شده و قطعه‌ای از پاها را غسل دادیم همه را به همراه تکه‌ای از گوش مطهرشان روی پنبه گذاشتیم و دور کفن پیچیدیم. از آن طرف خبر رسید که مردم در خیابان منتظر شهدا هستند. تکه‌های بدن شهدا زیاد بود و کار شناسایی زمان بر برای همین ما به سرعت کار غسل و کفن را انجام می‌دادیم. چندین ساعت مشغول کار بودیم تا سپیده صبح که نماز را اقامه کردیم و کمی بعد کار غسل و کفن به اتمام رسید. وقتی کفن‌ها را می‌پیچیدیم یک نفر ایستاده بود بالای سرمان و روضه اباعبدالله الحسین علیه‌السلام می‌خواند... سرم را بالا آوردم؛ همه کسانی که تا آن لحظه مشغول کار آزمایش و شناسایی بودند دور پیکرهای مطهر جمع شدند و بر سر و صورت می‌زدند. طنین روضه سیل ناله‌ها را شدت می‌داد. 

بار دیگر پیکر شهید سلیمانی را بر دوش گرفتم؛ گویی تمام آفرینش بر شانه‌هایم روان بود و تمام هستی در این غم‌گریان... دستم را به کفن مطهرشان کشیدم از ایشان طلب شفاعت کردم و کنار ماشین ایستادم. سردار دانش‌پژوه دسته گل نرگسی را که با خود آورده بود در تابوت شهید گذاشت و ماشین شهدا به سمت مردم رهسپار شد؛ مردمی که آغوششان هنوز بوی مهربانی حاج قاسم می‌داد؛ بوی شهامت و شهادت... مردمی که حالا دیگر باورشان شده: «ما ملت شهادتیم، ما ملت امام حسینیم و ما مرد این میدان هستیم»

روایتی از: غلامحسین حیدری

(بازنشسته بهداشت و درمان صنعت نفت اهواز)


سمیه همت‌پور

اگر خوشت اومد لایک کن
1
آخرین اخبار