بانوی انقلابی جانباز؛ جسور، بی باک و ثابت قدم

همانند شهید حججی شهامت این را داشتم که اگر داعش سرم را هم ببرد، اگر خدا کمکم کند می‌دانستم که می‌توانم تحمل کنم که دردی نداشته باشم...

به گزارش راه شلمچه، سفر فرهنگی ورزشی خانواده های جانبازان ورزشکار به بندر انزلی که در اسفندماه سال گذشته انجام شد، فرصت خوبی بود تا با بانو «اشرف‌سادات احمدی» از بانوان جانباز انقلاب آشنا شویم. شنیدن ماجرای زندگی پر هیجان و پر افت و خیز این بانو در دوران نوجوانی و جوانی، به همراه اعتقاد به ارزش‌ها و شناخت و بینش عمیق او نسبت به مسائل دوران انقلاب، در کنار شهامت و جسارت بسیار بالایش، باعث شد تا با او به عنوان یک جانباز ارزشمند انقلاب به گفت‌و گو بپردازیم.

با این مقدمه کوتاه، فاش نیوز پای صحبت‌های هیجان انگیز این بانوی جانباز قطع عضو می‌نشست.


 لطفاً خودتان را معرفی بفرمایید و برای شناخت بیشتر، کمی‌ هم از خانواده‌تان بگویید.

- اشرف سادات احمدی، جانباز 30 درصد پیوند استخوان از ساق پا، سومین فرزند خانواده و ساکن تهران هستم. دوران پیش از انقلاب، پدرم با اینکه کار آزاد داشت، اما به لحاظ فکری دارای بینش سیاسی بالایی بود. آن زمان رادیو آزادی را گوش می‌کرد؛ ما هم بنا به این شرایط، زمینه‌ی سیاسی داشتیم و کنجکاو بودیم که بدانیم در اطراف‌مان چه می‌گذرد. با صحبت‌هایی که از شاه در خانه می‌شد، ایشان مدام به ما تاکید می‌کردند که درباره‌ی این گونه مسائل در بیرون از منزل با کسی صحبت نکنیم. ما هم گوش می‌کردیم اما نسبت به حوادث کنجکاو بودم.
 

 از حوادث آن دوران چه خاطراتی در ذهن‌تان هست؟
- سال 1357 هجده ساله بودم که به طور اتفاقی یک روز در خانه‌ی خواهرم میهمان بودم. زمانی که همسر ایشان مرا به منزل‌مان برمی‌گرداند، مصادف با نماز عید فطر قیطریه بود. دیدم که مسیر خیلی شلوغ است. به ایشان گفتم: مرا همین جا پیاده کن تا ببینم چه خبر است. ایشان گفت: نه من مسئولیت دارم شما را به منزل‌تان برسانم. به هر سختی بود، پیاده شدم. البته نماز تمام شده بود و مردم در حال برگشت بودند.

در خانه‌مان به جز پدرم، کسی حریف من نبود. ایشان دیسیپلین خاصی داشتند و من بسیار با ایشان رودربایستی داشتم. حتی خاطرم هست زمانی که می‌خواستم جایی بروم، باید از ایشان اجازه می‌گرفتم. همین که می‌گفتند خودت می‌دانی! معنی این جمله یعنی راضی نیستند که بروم. بنابراین ترجیح می‌دادم اگر می‌خواهم جایی بروم، برای ایشان یادداشت بگذارم. آن زمان اختناق شدیدی در کشور حاکم بود و مردم حتی در خانه‌هایشان جرات حرف زدن از شاه و مملکت را نداشتند. در این میان، ماجراجویی‌های من هم به اوج خود رسیده بود. هر روز کلاسورم را زیر بغلم می‌زدم و با یکی دو تا از دوستانم به خیابان انقلاب می‌رفتیم. هرجایی که تظاهرات بود، ما هم حضور داشتیم. غالب تظاهرات‌ها هم میدان انقلاب و دانشگاه تهران بود. یکی از مشکلات من برای رفتن به تظاهرات، پدرم بود. بنده‌ی خدا در خانه می‌ماند تا من نتوانم بروم چون می‌دانست تا چشمش را دور ببینم، رفتنم حتمی‌ است. مدام نگران من بود و می‌گفت: من که می‌دانم می‌روی، اگر کشته شوی بهتر از این است که دست ساواک بیفتی.
 

 آیا این صحبت‌ها تاثیری هم در شما داشت؟
- من خیلی به این موضوعات فکر می‌کردم؛ چرا که شنیده بودم ساواک کسی را که دستگیر کند، شکنجه می‌کند، آتش سیگار را بر تنش خاموش می‌کند و یا ناخن‌هایش را می‌کشد و ... من هم در خلوت خودم به تمام این مسائل فکر می‌کردم که اگر روزی ساواک تو را بگیرد، می‌توانی این شکنجه‌ها را تحمل کنی؟ به خودم می‌گفتم که نمی‌دانم. شاید نتوانم ناخن کشیدن را تحمل کنم و مدام سر این موضوعات با خودم کلنجار می‌رفتم اما نهایت هم کار خودم را می‌کردم.

 پشت این رفتن‌ها اعتقادی هم بود یا فقط هیجان داشت؟
- بله اعتقاد هم داشتم چرا که خط فکری پدرم بود و از سویی هیجان هم به دنبال داشت. البته پدرم مذهبی خشک نبود اما مدام به من می‌گفت که چادر سر کن و من اطاعت می‌کردم اما بعد کنار می‌گذاشتم.
 

چه عواملی باعث بیداری و رسیدن به این خط فکری در شما شده بود؟
- ابتدا افکار پدرم، دیگری هم داشتن یک همسایه‌ی بسیار مومن و خوب بود. خاطرم هست ما را که بچه بودیم به خانه‌شان دعوت می‌کردند، تحویل‌مان می‌گرفتند و با ما خوش‌رفتاری می‌کردند. دختربچه‌هایشان همین که وارد مدرسه می‌شدند، حجاب کامل و بسیار زیبایی داشتند. عامل دیگر روشنگری کتاب‌های دکتر شریعتی بود. همه با هم دست به دست می‌دادند و مرا به ادامه‌ی راه مصمم‌تر می‌کردند.
 

 آیا تظاهرات‌ها درگیر هم می‌شدید؟
- بله. یک بار در یک بعدازظهر که برای خرید کتاب به خیابان انقلاب رفته بودم و اتفاقاً کتاب "خرمگس" و یکی دو کتاب از دکتر شریعتی را خریده بودم و همراه داشتم، دیدم سربازی مردم را با باتوم می‌زند، با خودم گفتم که حتماً این‌ها شعار می‌دهند که او این‌ها را می‌زند. از جلویش که رد شدم، یک باتوم محکم هم به کمر من کوبید. عصبانی شدم و گفتم: مگر مریضی روانی!؟ من که کاری نکردم. او هم به من ناسزا گفت و گفت: خفه شو و برو. با هم درگیر شدیم. او چندین باتوم دیگر هم به من کوبید. من هم به سویش حمله‌ور شدم و جوابش را می‌دادم. مردم هم با دیدن این صحنه سریع دور ما را گرفتند و گفتند: دخترجان چرا این کارها که می‌کنید؟ دستگیرت می‌کنند! با این کتاب‌ها اگر گیر بیفتی که دیگر آزادت نمی‌کنند. دور سرباز را گرفتند و نگذاشتند که به من برسد. از طرفی مرا چون با چند باتوم بد جوری زده بود، به شدت عصبانی شده بودم و از اینکه هیچ کاری در مقابل او انجام نداده بودم، بیشتر عصبانی بودم. بنابراین تف بزرگی به صورتش انداختم تا دلم خنک شود. قائله که تمام شد، شب بود که به خانه رسیدم. دیدم خانواده سفره‌ی شام را انداخته‌اند و همگی منتظر من بودند. پدرم پرسید: دخترجان کجا بودی؟ و کمی‌ از این طرف و آن‌طرف صحبت کردیم. همین که آمدم روی زمین بشینم، دیدم نمی‌توانم. تازه متوجه درد بدنم شده بودم. برای اینکه کسی را نگران نکنم، گفتم: من بروم لباسم را عوض کنم. تمام پشتم کبود و بنفش شده بود. مجدد آمدم و گفتم که کمی‌ خسته ام و می‌خواهم استراحت کنم. یک مسکن خوردم و خوابیدم.
 

ماجرای مجروح شدن‌تان چه زمانی و چگونه اتفاق افتاد؟
- 8 بهمن ماه سال 57 بود. من آن زمان دانش‌آموز کلاس یازدهم بودم. با کشتار مردم شهرها، مرتب عزای عمومی‌ اعلام می‌شد. من هم سر تا پا مشکی بر تنم بود. یکی از همکلاسی‌هایم را با خانواده در خیابان دیدم و با هم سلام و احوال‌پرسی کردیم. دوستم پرسید که چرا مشکی پوشیدی؟ گفتم: اعلام عزای عمومی‌ کرده‌اند. گفت: تو هنوز هم پشت این جریان هستی؟ گفتم: بله. مردم را کشته‌اند، یک لباس مشکی که چیزی نیست.

اتفاقاً دو تا از برادران دوستم که همراه خواهرشان بودند، یکی‌شان رو به من کرد و گفت: باید یک چک بخوری که دنبال این کارها نباشی. گفتم: اتفاقاً من چند تا باتوم خوردم. گفت: جای باتوم خوب می‌شود، یک تیر بخوری، معلق می‌شوی و آن وقت حالت جا می‌آید! من هم با شهامت گفتم: مگر اینکه یا بیهوش بشوم و یا بمیرم، و گرنه تیر بخورم معلق نمی‌شوم.

 آن روز فرودگاه به دستور بختیار بسته بود؛ بنابراین قرار بود تحصنی در فرودگاه انجام شود که رژیم مجبور شود فرودگاه را باز کند تا حضرت امام تشریف بیاورند. ظهر بود. من هم در داخل دانشگاه بودم که صدای تیراندازی شدیدی آمد. از دانشگاه بیرون آمدم که ببینم چه خبر است، نزدیک میدان انقلاب سه ژاندارمری بود که دیدم در پشت‌بام‌ها، نیروهای ژاندارمری سینه‌خیز خوابیده بودند و مشغول تیراندازی هستند. به میدان انقلاب که رسیدم، دیدم تعدادی از بچه‌های انقلابی مشغول درست کردن کوکتل مولوتف هستند. با آنها همراه شدیم. کمکی می‌خواستند، انجام می‌دادیم، شعار می‌دادیم، سنگ پرتاب می‌کردیم. نیروهای رژیم هم گاز اشک‌آور زده بودند. ما هم مقوا و اینها پیدا می‌کردیم و آتش می‌زدیم تا شاید بتوانیم نفس بکشیم.

 در آنجا مردی را دیدم که لباس شخصی بر تن داشت و با یک اسلحه کمری از پشت ماشین‌ها، به مردم شلیک می‌کرد. از فاصله‌ی هشت تا ده متری، تیری زد که به پای چپ من اصابت کرد. درد بسیار شدیدی داشتم. دستم را که روی پایم گذاشتم، دیدم پرخون است. مردم فریاد زدند که ای وای این تیر خورده. گفتم: من تیر نخوردم. در آن نزدیکی یک مغازه ساندویچی بود. مردم کرکره مغازه‌هایشان را بالا کشیده بودند تا زن‌ها و کودکان را برای اینکه در معرض گلوله و تیر نباشند، داخل مغازه‌ها جای می‌دادند، بنابراین مرا هم داخل مغازه کردند. تاریکی مطلق بود و فقط صدای همهمه بود. همین که کرکره را بالا کشیدند تا عده‌ی دیگری وارد شوند، من سریع از آنجا خارج شدم.
جالب است بدانید که هیچکس متوجه نمی‌شد که من دختر هستم. زیرا یک کلاه مشکی، یک بلوز گشاد مشکی بلند که برای برادرم بود را هم پوشیده بودم و یک شلوار مشکی و یک کتانی. تیپم کاملاً مردانه و پوشیده بود به طوری که کسی باور نمی‌کرد من دختر هستم.

مجدداً که به خیابان رفتم، در آن جا با بلندگو اعلام کردند که سرلشکر لطیفی اعلام تیر مستقیم کرده است؛ بنابراین متفرق شوید. دیدم مردی در خیابان بلوزش را درآورد و روبه‌روی نیروهای رژیم ایستاده بود و فریاد می‌زد: "می‌خواهید ما را بکشید، بکشید." او که وسط خیابان آمد، نفر بعدی من بودم. به دنبال آن، مردم هم آمدند و شروع کردیم به شعار دادن. در فاصله‌ی کوتاهی تیراندازی شد. مردم متفرق شدند اما من قادر به حرکت نبودم. مردم از داخل مغازه‌ی ساندویچی فریاد می‌زدند که تو را به خدا بیا وگرنه کشته می‌شوی. آن ها فکر می‌کردند که از شجاعت من است که تک و تنها ایستاده‌ام درحالی که دیگر قادر به راه رفتن نبودم! تازه دیدم پایم غرق خون است و آویزان. مسافتی جلوتر تقریباً یک دوربرگردان بود و خلوت. با پایی که استخوان آن خرد شده بود، لی‌لی‌کنان خود را به آنجا رساندم. مردم به محض دیدن وضعیت من، بلافاصله آمدند و کمکم کردند. آمبولانسی هم آژیرکشان در حال عبور بود. مردم ریختند و مرا داخل آمبولانس گذاشتند و به بیمارستان شریعتی بردند.

آن روز کشته و مجروح زیادی دادیم. خاطرم هست از آن روز به عنوان یکشنبه‌ی سیاه هم نام می‌بردند. داخل آمبولانس مرد مجروح دیگری هم بود که از درد بسیار، فریاد می‌کشید اما من ساکت بودم. با اینکه خون زیادی از بدنم رفته بود، فقط بی‌رمق شده بودم. در آن لحظه یاد حرف برادر دوستم افتادم که گفت: تیر نخوردی که معلق شوی، خدا را شکر کردم که تیر خوردم اما معلق نشدم!

دختر پرستاری که داخل آمبولانس بود، با دیدن من گریه می‌کرد و سعی می‌کرد به من روحیه بدهد. دائم مرا نوازش می‌کرد و عرق مرا پاک می‌کرد. گفتم: من ضعف و درد دارم اما ناراحت نیستم. به بیمارستان که رسیدیم، به زور چشمانم را باز نگه می‌داشتم. در آنجا خانم دکتر جوان و زیبایی بالای سرم آمد و با مهربانی از من سوالاتی پرسید و بعد هم پایم را گچ گرفتند. با گذشت یک هفته، هنوز پای من خون‌ریری داشت به طوری که گچ پایم مدام قرمز می‌شد و در عرض یک هفته، چندین نوبت گچ پایم را عوض کرده بودند.

 از این که این اتفاق برای شما افتاد ناراحت نبودید؟

- ببینید فکر و اعتقاد، بسیار مهم است به طوری که تاثیرگذار هم هست. چرا که من در آن حال وحشتناک تا به امروز صدایم در نیامده است و حتی یک ناله هم به خاطر درد نکرده‌ام. زیرا این راه را خودم انتخاب کرده و عواقب آن را هم می‌دانستم. پس حق اعتراضی نسبت به خودم نداشتم.
 

 خانواده چطور از وضعیت شما مطلع شدند؟

- ابتدا این را بگویم که من از خانه‌ی خواهرم به تظاهرات رفته بودم و برای این که پدرم خانه می‌ماند، به خواهرم گفته بودم بیا مرا چند روزی به خانه‌ات ببر. آن روز از خانه‌ی خواهرم برای تظاهرات به خیابان انقلاب رفتم و تیر خوردم.

گویا ساعت 9 شب حکومت نظامی‌ اعلام شده بود. در بیمارستان با جراحی استخوان پایم که بر اثر اصابت گلوله کاملاً خرد شده بود، استخوان لگنم را به پایم پیوند زدند. بستری بودم با اینکه کاملاً به‌هوش نبودم اما حواسم بود. با خود می‌گفتم: تا این ساعت شب که من هنوز برنگشته‌ام، حتماً خواهرم و همسرش فکر کرده‌اند من کشته شده‌ام و آنها از این اتفاق دق خواهند کرد. کسی هم نبود که به آنها خبر بدهد.

در بیمارستان، بچه‌های کمیته از من آدرس منزل‌مان را خواستند تا به خانواده اطلاع بدهند. بنابراین نشانی خانه‌ی خواهرم را که تقریباً چشمی‌ می‌دانستم، آدرس دادم و برای پلاکی که نمی‌دانستم، گفتم: یک کبوتر روی درب آن کشیده شده است.

فردای آن روز پدرم، در شهر قزوین بود که با مطالعه‌ی روزنامه‌، ناگهان اسم مرا در میان شهدا می‌بیند. از همان جا گریه‌کنان به بیمارستان شریعتی می‌رسد.

من آن روز تنها دختری بودم که مجروح شده بودم و برای تمام پرسنل بیمارستان شناخته شده بودم. پدرم که به بیمارستان می‌آید، می‌گوید آمده‌ام جنازه دخترم را تحویل بگیرم. بچه‌های کمیته هم که آنجا بودند، به پدرم می‌گویند که ما اصلاً دختر شهید نداریم. پدرم می‌گوید که من اسم او را در روزنامه خوانده‌ام. آنها می‌گویند: ما یک دختر مجروح داریم. پدرم وقتی هم بالای سرم آمد و حالم را پرسید، با آن که حال مساعدی نداشتم و به زور چشمانم را باز می‌کردم، گفتم که خوب خوب هستم. شوهر خواهرم که او هم متوجه ماجرا شده بود، تنها به بیمارستان آمده بود. مدام گریه می‌کرد و می‌گفت: همین که ساعت 9 شد و نیامدی به خواهرت گفتم بدبخت شدیم! حالا جواب بقیه را چه بدهیم؟ و من به شوهر خواهرم گفتم که نگران نباشید، حال من خوب است.

 

 خاطره‌ای از آن روز در ذهن‌تان مانده که برایمان بگویید؟

- دکتر هر صبح می‌آمد که پایم را پانسمان کند، ابتدا گوشت‌های سوخته‌ی پایم را قیچی می‌کرد تا بعد پانسمان کند. من فقط سکوت می‌کردم و از درد می‌لرزیدم. دکتر می‌گفت: چرا اینقدر می‌لرزی؟ می‌گفتم: خب گوشتم را قیچی می‌کنید، درد دارد! می‌گفت: چرا چیزی نمی‌گویی؟! گفتم: خب چه کار می‌توانید بکنید؟ او با تعجب می‌پرسید: یعنی هر روز این‌قدر دردت می‌آید؟ گفتم: بله. البته از این بابت واقعاً خوشحال بودم و اطمینان خاطر پیدا کردم که اگر توسط ساواک هم دستگیر می‌شدم، پس می‌توانستم تحمل کنم.

 

 عکس‌العمل اعضای خانواده چه بود؟

- خوش‌بختانه هیچ کسی اعتراضی نمی‌کرد و دیگری را مقصر نمی‌دانست؛ به خصوص پدرم که زمینه‌ی فکری مرا داشت، راحت قبول کرد.

 

 چه مدتی بیمارستان بستری بودید؟

- مدت طولانی. چون در روز 22 بهمن، مجروحین بسیاری را به بیمارستان آورده بودند، ما را مرخص کردند. با وضعیتی که من داشتم، نمی‌دانستیم چه کار باید بکنیم! چندین بیمارستان عوض کردم تا اینکه زمانی که گچ پایم را باز کردند، اندکی بهتر شده بود اما قادر به دویدن نبودم چون پایم ماهیچه‌ای نداشت. نصف عصب مویرگ‌های پایم قطع شده بود. البته چند سال طول کشید تا بر اثر تمرین و تلاش زیاد، این مشکل را حل کردم به طوری که در مسابقات دو و میدانی جانبازان مقام هم آوردم.

 

 چگونه با این وضعیت کنار آمدید؟

- چون خودم این راه را انتخاب کرده بودم، بنابراین هیچ گله و شکایتی از کسی نداشتم و تلاشی هم برای کنار آمدن با وضعیتم نمی‌کردم. همه چیز را در جا قبول کرده بودم. حتی قطع شدن پایم را هم پذیرفته بودم. البته در بیمارستان به من گفته بودند که اگر پایت عفونت کند، احتمال قطع شدن پایت هست. حتی یکی از پزشک‌ها با پدرم با لحن بدی صحبت کرد که من بسیار ناراحت شدم و گفتم: پای خودم است، شما هم پزشکی برای خودت باش؛ حق ندارید با پدر من بد صحبت کنید و به او بی احترامی‌ کنید. ایشان گفت: پایت عفونت کرده و امکان دارد آن را قطع کنیم، گفتم که اصلا مهم نیست! و این شد که استخوان پایم که خورد شده بود، 10 سانت از استخوان لگنم برداشتند و به ساق پایم پیوند زدند.
 

 بعد از مجروحیت و جانباز شدن چه فعالیت‌هایی داشتید و دارید؟

- مدتی که تاخیر داشتم؛ بعد هم مدرسه را پیگیری کردم و دیپلم خودم را در رشته اقتصاد گرفتم.

 

 ورزش را از چه زمانی شروع کردید؟

- از همان کودکی اهل ورزش بودم. بعد از جانبازی هم در رشته‌ی والیبال کار می‌کردم اما به مرور که بر شدت دردهای کمر و زانوهایم اضافه شد، به ناچار والیبال را کنار گذاشتم.

 

 گویا در همین سفر انزلی، در رشته‌ی پرتاب دارت، مقام اول را کسب کردید، این ورزش را از چه زمانی شروع کردید؟

- زمان دقیق آن را درست خاطرم نیست اما برای اولین بار به پیشنهاد خانم حدادی بود که در باشگاه ایثار، ورزش پرتاب دارت را آغاز کردم. پیش از آن در رشته‌ی والیبال، پینگ‌پنگ و شنا هم فعال بودم به طوری که از صبح تا ساعت یک بعدازظهر در باشگاه بودم؛ بنابراین دارت هم به آن اضافه شد. آموزش لازم را فرا گرفتم و چندین بار هم در مسابقات جانبازان، مقام اولی و دومی‌ کشوری را کسب کردم. البته دو سالی هست که مقام نیاورده بودم اما در مسابقات انزلی، مقام اول را کسب کردم.
 

 از عملکرد بنیاد شهید نسبت به بانوان جانباز راضی هستید؟

- بنده گاهی به بنیاد مراجعه می‌کنم. شاید یکی از دلایل آن هم همین باشد که به خواسته‌ی خودم و اعتقادات قلبی‌ام در این راه قدم گذاشتم و جانباز هم شدم. بنابراین از کسی توقعی ندارم، طلب‌کار هم نیستم.


 اگر تمایل داشته باشید به ازدواج‌تان هم بپرداریم.

- بله، مشکلی نیست. زمانی که مجروح شده بودم، مردم محبت داشتند و دائم به ملاقات ما می‌آمدند. همان دوستم مریم که اصالتاً اراکی هم بودند، با برادرانش(که یک زمانی به من گفته بودند اگر تیر بخوری، معلق می‌شوی) به ملاقاتم آمدند.

البته قبل از آن خاطرم هست تظاهرات عظیمی‌ پیش از پیروزی انقلاب در روز تاسوعا و عاشورا برگزار شده بود. به دوستم گفته بودم شما راهپیمایی نمی‌آیید؟ گفت: نه ما تصمیم داریم به اراک برویم. گفتم: می‌ترسی؟ (چون از قبل رژیم برای مردم خط‌‌ و نشان کشیده بود و تانک به میدان آورده بود). برادرش گفت: از تو که ترسوتر نیستیم! گفتم: از فرار کردن‌تان پیداست که چقدر شجاعید! بعد که مجروح شدم و آنها در بیمارستان به ملاقاتم آمدند، برادرش رو به من گفت: معلوم است که تو از من شجاع‌تری و با شرمندگی و خجالت از حرفی که زده بود، خم شد و گچ پای مرا بوسید و گفت: با اعتقادی که امثال شما داشتید، مطمئن بودم که به خواسته‌ی خودتان(پیروزی انقلاب) می‌رسید. حتی یکی از برادرانش که ارتشی و هم بسیار شاه‌دوست هم بود، بعدها می‌گفت: من امام خمینی(ره) را قبول دارم چون می‌بینم که طرفدارانش برای او چه کارهایی که نمی‌کنند.

 همسر من، دوست همین خانواده‌ی دوستم بود و خواهر ایشان هم در مدرسه‌ی کنار مدرسه‌ی ما تحصیل می‌کرد. آنها هم برای عیادت من به منزل‌مان می‌آمدند. برادر ایشان مرتب برای برگرداندن خواهرش از مدرسه به دنبال او می‌آمد و مرا هم می‌دید و گاهی با خانواده‌ی دوستم دسته جمعی برای ملاقاتی من می‌آمدند.

ایشان آن زمان مرتب به من می‌گفت: شما خواهر من هستی. یک بار مادر ایشان پیشنهاد داده بود که می‌خواهی ایشان را برای تو بگیریم؟ و گفته بود که او خواهر من است، این چه حرفی است که شما می‌زنید! بعد از مدتی که گذشت، گویا خودش در خانه مطرح کرده بود.

هنوز پایم در گچ بود که موضوع مطرح شد. من تا آن زمان با خانواده‌ام بسیار رودربایستی داشتم که البته هنوز هم هست و این معذوریت‌ها ادامه دارد. من اجازه نمی‌دادم که خانواده‌ام بفهمند که من خواستگار دارم. یک سالی از موضوع پایم گذشته بود که بالاخره خواستگاری انجام شد و من هم پایم را از گچ درآوردم به طوری که سال 1359 عقد و سال 1360 هم ازدواج کردم. ازدواج ما شاید یکی از کم هزینه‌ترین ازدواج‌ها بود. بسیار بسیار ساده به طوری که از همان اول تا به امروز ساده‌پوش بودم و هستم.

 

فرزند هم دارید؟

- بله، یک پسر و دو دختر.

 

 ارتباط‌تان با دوستان و بستگان چگونه است؟

- از همان ابتدای زندگی متاهلی تا به امروز، بسیار خوب. هنوز هم با دوستان مدرسه‌ای ارتباط دارم و خوبی همسرم این است که با این موضوع مشکلی ندارد.

 

 اوقات خودتان را چطور می‌گذرانید؟

- اوایل که بسیار اهل مطالعه بودم؛ به طوری که یک کتابخانه بزرگ داشتم اما در این سال‌ها ترجیح می‌دهم که بیشتر ورزش کنم به خصوص بدمینتون، زیرا به لحاظ جسمی‌ نباید اضافه وزن داشته باشم.

 

 ارتباط‌تان با دیگر بانوان جانباز چگونه است؟

- در فضای مجازی با هم ارتباط داریم به طوری که سفر انزلی را هم از این طریق باخبر شدیم. البته در اردوی مسابقات دارت، من با چند نفر از این بانوان آشنا شدم و تا به امروز این دوستی و ارتباط ادامه دارد.

 

برگزاری این اردوها و سفرها چه تاثیری بر روحیه‌ی شما دارد؟

- برای من خسته، بسیار عالی و فوق‌العاده است. چرا که کارهای منزل و آشپزی، همه‌ی وقت مرا می‌گیرد و باید به تنهایی این کارها را انجام بدهم؛ بنابراین این اردوها فرصت بسیار خوبی برای من و امثال من است چرا که در کنار دوستان بسیار خوش می‌گذرد و حداقل این مدت چهار، پنج روزِ اردو را مسئولیتی نداریم. حتی باشگاه هم همین‌طور است.
 

 ورزش را تا چه میزان برای جانبازان ضروری می‌دانید؟

- اثربخشی ورزش و تحرک برای ما جانبازان، قابل توصیف نیست به طوری که اثر آن از مصرف دارو بیشتر است. حتی برای خود من که سال‌هاست ورزش می‌کنم، ابتدای رفتن به باشگاه سخت است، به خصوص اول صبح که باید راه بیفتم، همانند آدم‌آهنی هستم. مچ‌بند به دستم و زانوبند به پایم، واقعاً سخت است اما در کنار بانوان که ورزش و تحرک دارم، واقعاً عالی است. از سویی یک پای من از دیگری کمی‌کوتاه‌تر است. 5 تا از مهره‌های کمرم اشکال اساسی دارد و بقیه‌ی مهره‌ها هم کج شده است. تحمل درد واقعاً سخت است. جراحی هم بی فایده است چون این مشکل برگشت‌پذیر است. به توصیه‌ی پزشکان تنها راه ورزش کردن است که ماهیچه‌ها آن‌قدر قوی باشد که اشکالات را برطرف و مهره‌ها را محکم نگه دارند.

 

 از آرزوهایتان برایمان بگویید.

- یکی از حسرت‌های همیشگی من این است که جبهه نرفتم. بسیار تمایل داشتم که در جنگ سوریه حضور داشته باشم و مدافع حرم شوم. اگر می‌توانستم و حضور پیدا می‌کردم، همانند شهید حججی شهامت این را داشتم که اگر داعش سرم را هم ببرد، اگر خدا کمکم کند، می‌توانم تحمل کنم که دردی نداشته باشم. یکی دیگر از آرزوهایم این است که چتربازی نرفتم؛ چرا که همیشه عاشق پرواز بودم.

 

 حرف پایانی‌تان را هم می‌شنویم.

- از دست‌اندرکاران برگزاری سفرهای سیاحتی - زیارتی و همچنین جانباز حسین زاده و خانم اسکویی از باشگاه ورزشی ایثار که ورزش بدمینتون را مجدد راه‌اندازی کردند، بی‌نهایت سپاسگزارم. یک تشکر ویژه از جانباز حدادی و همسرشان که واقعاً در پیوند من با باشگاه ستارگان ایثار مشوق من بودند، قدردانی می‌کنم. و از خداوند برای کسانی که هر قدم مثبتی برای جانبازان برمی‌دارند، آرزوی سلامتی می‌کنم.

اگر خوشت اومد لایک کن
0
آخرین اخبار