به گزارش راه شلمچه از بوشهر، سردارشهید «محمدجعفر سعیدی» در سوم تیرماه ۱۳۳۴ در روستای «احشام قایدها» از توابع شهرستان دشتی استان بوشهر چشم به جهان گشود و در چهارم دیماه ۱۳۶۵ در محور عملیاتی کربلای ۴ جزیره سهیل عراق به درجه رفیع شهادت نائل آمد.پیکر مطهر شهید پس از ۱۰ سال مفقودیت در تاریخ ۷۵/۱۱/۱۸ به وطن بازگشت و در گلستان شهدای بندر زیبایی گناوه در جوار همرزمان شهیدش آرام گرفت.
عباس لیراوی دوست و همکار سردار شهید محمدجعفر سعیدی پس از حدود سی و هفت سال از آخرین وداع با او حالا هنگام حرف زدن صدایش با اندوهی به گوش میرسد شاید هم غباری از خستگی این مرد ۶۱ ساله بود. مردی که بازمانده از دل بوی باروت و غبارهای خاموش آتش جنگ است و در ابتدای کلام التیام درد بازماندن از رفقای شهیدش را با این جمله شروع میکند: من از اون تاریخ عجیب برگشته ام تا رسالتم روایت کسانی باشد که زندگی ما از امتداد جان دادن آنها ادامه دارد.
و او با نفس عمیقی سخنش را اینگونه آغاز میکند: رفاقتم از روشن شدن نایره جنگ شروع شد
آوازه محمد جعفر را تمام اهل محل شنیده بودند اصلا مگر میشد در گناوه (بندر گناوه از توابع استان بوشهر) حرف از مقاومت باشد اما نام سردار محمدجعفر سعیدی، نُقل آن نباشد!
در بحبوحه شروع جنگ مثل هر جوان دیگری، کار ما هم کارگری در فصل تعطیلی مدرسه و یا بازی با توپ دولایه پلاستیکی وسط گرمای آفتاب جنوب در کوچه پس کوچههای شهر بود اما از یک روز به بعد، من و رفقایی که تا دیروز دلمان به تمام کردن بساط درس و مدرسه و اخذ دیپلم خوش بود، کارمان از بازی و درس مدرسه به ایستادن پشت در اتاق آقا محمد جعفر رسید.
دل را به دریا زدم
بالاخره یکی از همان آغازین روزهای جنگ آب دهانمان را قورت داده و به محل سپاه قدیمی گناوه رفتیم و در اتاق قرارگاه آموزشی آقا جعفر را کوبیدیم؛ با اولین صدای تق تق کوبیدن در، آقا جعفر در را گشود و ما با مردی در هیبت یک فرمانده جدی و ورزیده نظامی، رو به رو شدیم، در اولین ملاقات صورت سفیدش زیر محاسن خرمایی رنگش پنهان شده بود و اما لبخندی که بر لب داشت ما را به داخل قرارگاه آموزشی او کشاند..
میدونید به کجا میروید ؟
جعفر آقا اگرچه در را روی چند نوجوان و جوان دبیرستانی گشوده بود اما باید از همت و شجاعت ما اطمینان حاصل میکرد؛ پس گفت: «حواستون به اوضاعی که پیش آمده هست؟ میدونین جنگیدن میون صدها تن که گلولههاشون مستقیم به سمت شما میاد یعنی چی؟» پاسخش را جوری دادم که خیالش از خودم و رفقایم راحت شود. پس اطمینان او به چند جوانک مقدمه شروع کلاسهای آموزشی برای ما و قرار گیری آقا جعفردر کسوت استاد بود.
هر شب یا روزی سر همان ساعتی که آقا جعفر برایمان مشخص کرده بود در کلاس حاضر میشدیم تا آقا جعفر را از خود ناراضی نکنیم. راضی نگهداشتن او زیاد هم سخت نبود فقط کافی بود که طبق قاعده او و ارزشی که برای زمان داشت، اول وقت سر آموزشها حاضر میشدیم. کلاسهایمان با آموزش اسلحهشناسی، رزم مقدماتی، دفاع شخصی و گاهی هم تیراندازی در اطراف شهر ادامه پیدا می کرد ؛ اما تمام این دانش نهفته در وجود آقا جعفر بنظرم با محرکی دیگر امتداد پیدا میکرد؛ چون مهری که در کلامش بود، اندک ترسی که از ابهت مردانهاش سرچشمه میگرفت را از یاد میبرد و جاذبهای در کلامش ایجاد میکرد که ما جوانان را پای حرفهایش مینشاند.
زمان آزمون ما هم رسید
هر روز سر کلاس عملی در انتظار شنیدن آیه یا حدیثی بودیم که از زبان استاد شنیده میشد و همان یک جمله ابتدایی او برای ما کافی بود تا انگیزه مبارزه را در دل چند نوجوان آبیاری کند. چند روزی از آموزشهای ما در جوار جعفر آقا نگذشته بود که خبر اشغال شهرهای مرزی یکی بعد از دیکری به گوشمان می رسید، حالا زمان آن رسیده بود تا ما آنچه را که از استاد خود فراگرفته بودیم در زمینهای آتش دیده جنوب به کار ببندیم و مردم خود را از تجاوز دشمن نجات دهیم.
خود را به محل کار آقا جعفر رساندم و با وارد شدنم به اتاق آقا جعفر که همه مجذوب هیبت مردانه او بودند، از پشت میزش بلند شد و روبه روی شاگرد خود ایستاد و مرا در آغوش گرفت، جعفر آقایی که در قرارگاه آموزشی مسجد شهر ما لُب کلامش، سخن حضرت امام بود، خود نیز در پستوی آن اتاق سه در چهار پشت یک میز قدیمی رنگ و رو رفته، به جای صندلی روی یک جعبه مهمات نشسته بود و اینطور درس تواضع را از مکتب حضرت امام به نمایش گذاشته بود.
عباس، خانوادت راضی هستن؟
وقتی از آغوشش جدا شدم، درخواستم را به او گفتم، جعفر آقا که شاید در چشم همه رزمندگان به دنبال برق دلدادگی به وطن بود، پس از آنکه ثانیهای در چشمانم زل زد گفت: «عباس، خانوادت راضی هستن؟ خم به ابروی خانوادهات نیاورده باشی؟» خیالش را از رضایت خانوادهام جمع کردم و سرانجام با دست گرمی که بر شانهام نشست مهر قبولی را به دستم داد.
شاید بیشتر ما تصویری که از اعزام رزمندگان به خط داریم، ایستادن چند مینیبوس و استقبال گرم خانوادهها با کاسهای آب برای بدرقهاست اما اعزام ماهایی که جزو اولینها بودیم بدون آغوش گرم خانواده بود بنابراین مجبور بودیم طبق آنچه که فرمان گرفته بودیم در دل شب، درست زمانی که روز به نیمه شب کشیده میشود خود را به مقر ساختمان روابط عمومی سپاه میرساندیم، پس چنین کردیم.
محمد جعفر آقا از اولین پایهگذاران تشکلهای مردمی بود
ما در قالب چهار گروه تقریبا صد نفره در همان ماه های ابتدای جنگ آموزش های اولیه را دیده بودیم تا در اولین فرصت اعزام شویم .
در این بین سن هیچ کدام از ما مبارزان اعزامی از ۲۵ سال تجاوز نمیکرد. قرار بود ما جوانان، آزمون مرد شدنمان را در برابر توپ و تانک به سرانجام برسانیم. اما آنچه که شانس ما برای پیروزی را میگرفت این بود که سپاه در آن زمان تشکیلات و ساماندهی کنونی خود را هنوز به دست نیاورده بود ولی ما دلخوشیمان به امثال آقا جعفر هایی شبیه به سردار محمدجعفر سعیدی بود که پایههای اولین تشکیلات مردمی را بدون پشتوانه خاص مادی، بنا نهاده بود. دلخوشی ما صدای رسای آقا جعفر ؛ زمان شروع کلاس با نوای ملکوتی قرآن کریم بود و توصیههای حضرت امام(ره) که از زبان او شنیده میشد.
بعد از آن وداع نیمه شب ساختمان روابط عمومی سپاه و در محفل دوستان بدرقه کننده فردا صبح آن شب پس از آنکه امر سازماندهی نیروها به اتمام رسید، هر رزمنده زیر نگاه آقا جعفر، بهصورت انفرادی خود را به گاراژ مسافربری رساند و در آخر با مینیبوسی که با هم گرفتیم، خود را به بسیج مرکزی استان بوشهر تحت فرماندهی شهید حاج باقر میگلی رساندیم تا با آموزش تکمیلی که آن روزها توسط تکاوران نیروی دریایی ارتش انجام میشد خود را به اهواز برسانیم.
راههای ورود به شهرهای مرزی کامل بسته شده بود و هر فرد عادی نمی توانست پا در منطقه بگذارد؛ مدتی از حضور ما در جبهه میگذشت و تحت فرماندهی ای شهید چمران در عملیات منطقه دب هردان اهواز برای اولین بار به مصاف مستقیم دشمن رفتیم تا آن شهر در محاصره را از تیر رس دشمن بعثی دور نماییم
و بعد از آن در منطقه سوسنگرد آن روزی که من و رزمندهای دیگر برای شناسایی خط دشمن راهی شدیم؛ پس از آنکه با استتار در میان خاک و گلولای حاشیه کرخه توانستیم خطوط دشمن را شناسایی کنیم، در هنگامه شب، خطر آتش دشمن فوران کرد پس ما مجبور به ماندن در جوار خط دشمن شدیم.
اتراق در همسایگی دشمن!
آن شب طاقتفرسا، ما در کنار دشمن اتراق کردیم و با رسیدن نیروها، توانستیم به عقب برگردیم اما آنچه که کام من را در آن ماجراها تلخ کرد این بود که همان شب آقا محمد جعفر از راهی که حتی فرماندهان سپاهی به سختی میتوانستند از آن عبور کنند، او به همراه فرمانده وقت سپاه آقای محمدی خودش را به رزمندههایی که تقریبا محاصره بودند رسانده بود تا وضعیت نیروهایش را بررسی کند.
آقا جعفر در شهر خودش چنان درگیر سازماندهی رزمندهها بود که وقت سرخاراندن هم نداشت پس هیچ کس فکرش را نمیکرد که سردار محمدجعفر سعیدی یا همان آقا محمد جعفر ما در دل نیمه شب فقط برای جویا شدن احوال بسیجیان خود، به دل خط بزند اما شجاعت و مسؤولیت پذیری آقا جعفر او را به دل دشمن کشاند.
امروز حسرتی عمیق بر جگرم خانه دارد که ای کاش من هم در آن نیمه شب میتوانستم حضور سردار سعیدی را درک کنم؛ این حسرت زمانی برایم کمی تحمل پذیر تر شد که در سال ۱۳۶۵ در هنگام بازگشت از جبهه به محل سپاه گناوه رفتم و ناگهان در بدو ورود در خیل جمعیت صدها نفری رزمندگانی که در قالب سپاهیان محمد عازم جنگ بودند ؛ چشمم به آقا محمدجعفر افتاد، او هم با دیدن من در آن اوضاع، به طرفم آمد و من را به آغوش کشید. گفتم: «آقا خیر باشه.»، گفت: «فلانی بالاخره نوبت رفتن من هم رسید.
گفتم انشاءالله بزودی بر میگردی و مجددا شاهد مدیریت شما خواهیم بود و او آهی کشید و پاسخ داد ؛ عباس دیگه برگشتی در کار نیست؛ شاید این آخرین اعزامم باشه.»
دیگر برگشتی برایم نیست!
پس از آن نام نویسی و اعزامها، آقا محمد جعفر، در گردان حضرت ابوالفضل(ع) ناوتیپ ۱۳ امیرالمومنین(ع) استان بوشهر به عنوان معاون گردان در محور عملیاتی کربلای ۴ در جزیره سهیل عراق مستقر شده بود که در هنگامه عملیات، و قبل از آن از سوی فرماندهان به او پیشنهاد مسولیت هایی غیر از گردان عملیاتی داده بودند شاید جان چنین انسان با ارزشی برای خدمت بیشتر حفظ شود اما آقا محمد جعفر در پاسخ گفته بود : «میخواهم رودر رو با دشمن بجنگم، من اگر مسؤول این نیروها هستم پس خودم باید در کانون مبارزه و خطر باشم .»