به گزارش راه شلمچه، آزادهای تعریف میکرد: «روزی یکی از بچههای همبندمان را، که به خاطر مسمومیت غذایی بدحال شده بود، روی کولم گرفته بودم، که ببرم بهداری اردوگاه. وارد راهروی بهداری که شدم، دیدم یکی دیگر از رفقای همبند، گوشهای روی زمین افتاده و از درد شدید به خودش میپیچد و ناله میکند. همه جای بدنش زخم و زیل بود.
مریضِ روی کولم را که حالش بهتر بود کنار دیوار نشاندم و رفتم سراغ آن یکی. وسط ناله داشت زیارت عاشورا میخواند و حسینحسین میگفت. کنارش نشستم و دلداریاش دادم و گفتم، اگر کاری داری به من بگو. با گوشه چشم، نگاه مظلومانهای به منانداخت و گفت: «از بچهها برام حلالیت بگیر!». حرفش مثل تیر توی قلبم نشست. گفتم: «داداشحسن! انشاءالله خوب میشی و همه با هم برمیگردیم ایران. مگه نمیخوای امام رو زیارت کنی؟» چند روزی بود که اسرای دو طرف داشتند مبادله میشدند و امروز و فردا بود که نوبت ما بشه. در حالی که اشک، پهنای صورت حسن را پوشانده بود، با حسرت نگاهی به من کرد و پرسید: «دلم نمیخواد امام رو زیارت کنم؟!» این را گفت و صورتش را از من برگرداند. خم شدم صورتش را ببوسم که سایه سنگین گروهبانی بعثی افتاد روی ما. تا آمدم خودم را جمع و جور کنم، با پوتینش چند تا کوبید به دماغم که خون فواره کرد و بعد با مشت و لگد از راهروی بهداری پرتم کرد بیرون.
حسن از لُرهای باغیرت اردوگاه بود و زیر بار حرف زور بعثیها نمیرفت. همین که گروهبان به من حملهور شد، حسن صدای بیرمقش را توی حلقش جمع کرد و فریاد زد: «حرامی! برادرم رو ول کن». عربها، زشتی معنای حرامی را بهتر از ما عجمها میفهمیدند. نگهبان لندهور با شنیدن این کلمه، از غضب خشکش زد و خون توی چشمش جمع شد. برگشت و در حالی که صدای دندانقرچهاش میآمد، کابل فشار قوی را دور دستش پیچید و چپ و راست کوبید توی سر و صورت حسن. هر جا که شلّاق پایین میآمد، پوست و گوشت بدن حسن، قاچ میشد و خون از آنجا شره میکرد بیرون...
نالههای حسن را که شنیدم، طاقت نیاوردم و برگشتم پیشش توی اتاق. نگهبان که هنوز بدجوری عصبانی بود و نفسش از شدت عصبانیت بالا نمیآمد، او را گرفته بود زیر مشت و لگد. حسن از درد توی خودش مچاله شده بود و با زبان لری به آن بعثی بد و بیراه میگفت. زیر کتک، لحظهای به طرفم برگشت و لبش را برای گفتن چیزی تکان داد، ولی نفهمیدم چه میخواهد بگوید. کاری هم نمیتوانستم برایش بکنم. فقط انگشتم را روی لبم گذاشتم و با اشاره التماس کردم که «تو رو خدا چیزی نگو!». اشارهام تمام نشده بود که دو تا سرباز قُلتشن آمدند توی راهرو و مرا با مشت و لگد، کشانکشان بردند داخل بند. بچهها با نگرانی، دورم حلقه زدند. وقتی ماجرای حسن را به آنها گفتم، آن شب دور از چشم نگهبانها، پتو روی خودشان انداختند و با ضجه و گریه، دعای فرج آقا امام زمان(ع) «الهی عظم البلاء» برایش خواندند و اشک ریختند. دعای دستهجمعی و بیصدای ما توی بند، دو روز زیر شلاق و لگد بعثیها ادامه داشت، تا این که روز سوم، درحالی که هنوز داشتند بچهها را شکنجه میکردند، با قساوت تمام گفتند: «گریه بس،گریه بس! حسن رفت آن دنیا!» خبر دهان به دهان پیچید و اردوگاه شد خیمه عزا. آن شب، مداح آذربایجانیِ بند، نوحه حضرت علیاکبر را خواند و بچهها، بیاعتنا به باتوم و کابل نگهبانها، شور و دم گرفتند و به سر و صورتشان زدند. بعثیها فردایش پیکر حسن را بیرون اردوگاه «الرّمادی»، توی صحرا، جایی مثل بقیع دفن کردند و دریغ از یک تکه سنگ که روی مزارش بگذارند. هفته بعد، روزی که سوار اتوبوس از اردوگاه بیرون میآمدیم تا برگردیم ایران، توی ماشین، روی پاهایم بلند شدم و سرم را به طرف مزار بینام و نشان حسن برگرداندم، که دیدم تل کوچکی از خاک، تنها نشانه آن پرنده غریب است؛ به یاد غربت ائمه بقیع افتادم و انگار نگاهم را با سوزن به خاک «الرّمادی» دوخته بودند و نمیتوانستم چشم از آنجا بردارم. اتوبوس هنوز دور نشده بود که مسافران اتوبوس خواستند برگردند و برای بار آخر، مزار آن پرنده غریب را ببینند، ولی گریه و مویه امانشان را بریده بود. حالا صدای مداح بود که فضای اتوبوس را از داغ دوری حسن پر کرده بود و سر به جاده میکوبید.
اگر بار گران بودیم، رفتیم
اگر نامهربان بودیم، رفتیم...
راوی: عادل رضایی