بعثت و تحریم‌های همه جانبه قریش علیه پیامبر اسلام

با موضع‌گیری‌های مستحکم رسول خدا (ص) و جناب ابوطالب (ع) مشرکان مکه دانستند که تطمیع و تهدید برای آنان ثمره‌ای ندارد؛ بنابراین به فکر راه جدیدی افتادند.

به گزارش راه شلمچه، حضرت محمد مصطفی (ص) در سن چهل‌‌سالگی به رسالت مبعوث ‌شد. آن حضرت پیش از این، چندین سفر تجاری داشت. براساس نقلی آخرین سفر، در حدود سی و پنج‌سالگی انجام شد. ایشان از آن زمان تا چهل سالگی از مردم جاهل زمانه، نوعی انزوا را در پیش گرفت و به روش جدّ خود عبدالمطلب به پای کوه حرا می‌رفت و در آنجا اعتکاف می‌فرمود. گاهی نیز از کوه بالا می‌رفت و در حفره‌ای که ما آن را غار حرا می‌نامیم، مستقر می‌شد و از فراز این کوه در خلقت خدا نظر می‌افکند و تفکر می‌کرد و در آنجا به عبادت می‌پرداخت.

بنا بر اعتقاد شیعیان بعثت پیامبر اکرم (ص) در بیست و هفتم ماه رجب بود. رسول خدا (ص) در این غار به پیامبری برگزیده شد. 

اولین کسی که بعد از بعثت پیامبر اکرم (ص) به ایشان ایمان آورد، امیرالمؤمنین (ع) بود. آن حضرت می‌فرماید: «هیچ کس در ایمان آوردن بر من سبقت نگرفت». 

در برخی از منابع اهل سنت آمده است که اولین مردی که به پیامبر (ص) ایمان آورد ابوبکر بود و اولین زن خدیجه و اولین کودک علی‌بن‌ابی‌طالب. این تعبیر بسیار شگفت‌آور است؛ زیرا ما موضوعی به نام ایمان کودکان نداریم که بگوییم اولین کودک علی بن ابی طالب بوده و دومی و سومی فلان افراد بوده‌اند. تنها دربارۀ‌ زنان و مردان به تفکیک سخن به میان آمده و گفته شده اولین زن، خدیجه (س) و دومین زن فاطمه بنت اسد (س) بوده است.

 در اکثر منابع اهل‌سنت نیز گفته شده که اولین مردی که ایمان آورد، علی بن ابی طالب (ع) بوده و دومین مرد، زید‌بن‌حارثه. و همین‌طور سومین و چهارمین مسلمان را ذکر می‌کنند. برخی می‌گویند چهارمین نفر ابوبکر است و برخی او را ابوذر می‌دانند. نقلی در تاریخ طبری و دیگر منابع اهل سنت وجود دارد که می‌گوید: ابوبکر بعد از پنجاه نفر اسلام آورد. 

آنچه مسلّم است این است که دعوت پیامبر (ص) ابتدا از خویشان نزدیک آن حضرت آغاز می‌شود.


دعوت نزدیکان به اسلام

با بعثت پیامبر اکرم (ص) دین مبین اسلام در شهر مکه ظهور کرد. در مرحلۀ اول، رسول خدا (ص) از جانب خداوند مأمور شد که افرادی را که از نظر فکری و روحی آماده‌­تر بوده‌اند به اسلام دعوت کند. این دعوت غیر عمومی سه سال طول کشید. در این مدت حدود چهل نفر به دین اسلام تشرف یافتند. 


دعوت عمومی و تقابل مشرکین با پیامبر (ص)

پس از مرحلۀ دوم، رسول خدا (ص) دعوت عمومی خویش را آغاز نمود و رفته‌رفته دعوت ایشان میان مردم گسترده می‌شد. از ابتدای  بعثت پیامبر (ص) در طول سیزده سالی که رسول خدا (ص) در مکه به ابلاغ رسالت خویش می‌پرداخت، دشمنان آن حضرت نیز روش‌های گوناگونی را برای مخالفت و مقابله با ایشان و آیین اسلام در پیش گرفتند. مقابلۀ کفار قریش با رسول خدا (ص) مراحل گوناگونی داشت که در ادامه بیان خواهد شد. 

مشرکان تا مدتی هیچ احساس خطری از دعوت اسلام نمی‌کردند. آنان می‌دانستند پیامبر (ص) آیین جدیدی را مطرح کرده و با بت‌پرستی مخالف است. این نوع تفکر پیش از این نیز در مکه وجود داشت و باوجود غلبۀ بت‌پرستی، افراد اندکی بودند که هرگز به بت‌پرستی نمی‌پرداختند و حتی این کار را نکوهش می‌کردند. اینان را «حنفاء» می‌گفتند. برخی معتقدند آنان بازماندگان آیین حضرت ابراهیم (ع) بودند و برخی بر این باورند که آنان با بهره‌گیری از عقل خود، شرک و بت‌پرستی را نادرست می‌دانستند و پیرو شریعت خاصی نبودند. 

در این مقطع مشرکان احساس می‌کردند پیامبر (ص) هم مانند حنفاء فکر می‌کند، اما به مرور زمان دیدند که پیروان آن حضرت افزایش می‌یابد و فرزندان و بردگان آن‌ها به پیامبر اکرم (ص) ایمان می‌آورند. در این هنگام بود که مشرکان احساس خطر کردند و مقابله با پیامبر اسلام (ص)‌ را آغاز نمودند. 

1. تطمیع و تهدید

پس از بعثت پیامبر خدا (ص) از هر فرصتی برای بیم دادن از عاقبت شرک و بت‌پرستی استفاده می‌کرد. در هنگامی که بزرگان قریش و مردم مکه گرد کعبه جمع می‌شدند، آن حضرت حاضر می‌شد و آن‌ها را مورد خطاب قرار می‌داد و با منطق نیرومند قرآنی، آنان را به تفکر دعوت می‌کرد تا از این طریق دست از شرک و بت‌پرستی بردارند و به خداشناسی روی آورند. 

مباحث مورد نزاع در مکه، بیشتر به اصول اعتقادات مربوط می‌شد؛ یعنی توحید، معاد و نبوت. آیاتی که در این مدت نازل می‌شد نیز بیشتر دربارۀ همین مباحث بود. رسول خدا (ص) با ابلاغ و تبیین این آیات، رفته‌رفته خفتگان مشرک را بیدار می‌کرد. بزرگان قریش و اشراف مکه نیز می‌دیدند که منطق آنان در برابر رسول خدا (ص) شکست‌خورده است، اما آنان به‌دنبال کشف حقیقت نبودند و می‌خواستند جایگاهی را که قریش به‌سبب تولیت کعبه و نگهداری بت‌های آن، به‌دست آورده، از دست ندهند.

 آنان گمان می‌کردند که اگر دعوت رسول خدا (ص) را بپذیرند، آن جایگاه ممتاز اجتماعی را که در بین قبایل عرب دارند، از دست می‌دهند. از سوی دیگر، وقتی می‌دیدند اسلام با رباخواری و بهره‌کشی از انسان‌ها مخالف است، تصور می‌کردند که با اسلام آوردن، این منافع را هم از دست خواهند داد. بنابراین به فکر مقابله با رسول خدا (ص) افتادند. 

پس از بعثت پیامبر و دعوت ایشان، مشرکان ابتدا سیاست تطمیع را پیش گرفتند و درپی آن به تهدید رسول خدا (ص)‌ نیز پرداختند. آن‌ها به‌سراغ ابوطالب (ع) آمدند؛ زیرا با افزایش پیروان رسول خدا (ص) دیگر نمی‌خواستند به‌طور مستقیم با آن حضرت مواجه شوند. البته پیامبر اکرم (ص) نیز مایل به قطع رابطه با مشرکان نبود. ایشان می‌خواست کلامِ حقِ خود را به آن‌ها برساند و آن‌ها را تحت تأثیر قرار دهد. بنابراین از عموی خود، ابوطالب خواسته بود که ایمان خود را مخفی کند تا جایگاهی را که نزد مشرکان داشته، حفظ شود. 

این‌گونه بود که ابوطالب نقش واسطه بین رسول خدا (ص) و مشرکان را بر عهده گرفت. سران مکه نزد ابوطالب آمدند و به او گفتند: «اگر برادرزادۀ تو می‌خواهد ثروتمند شود، ما حاضریم هر کدام بخشی از اموال خود را به او ببخشیم، به‌گونه‌ای که او ثروتمندترین مرد مکه شود. در عوض، دست از این سخنان بردارد». 

ابوطالب سخن قریش را با پیامبر (ص) در میان گذاشت. آن حضرت فرمود: «به آن‌ها بگو: من برای ثروت مبعوث نشدم، برای نجات آن‌ها آمده‌ام». 

قریش وقتی این پاسخ را شنید، گمان کرد که آن حضرت درپی قدرت یافتن بر آنان است. در مکه حکومت متمرکزی نبود و تیره‌های مختلف قریش، از یکدیگر مستقل بودند و درواقع رقیب هم به‌شمار می‌آمدند. فقط در زمانی که مکه در معرض خطر کلی قرار می‌گرفت، قبایل مختلف قریش، با هم متّحد می‌شدند و فرماندهی واحد پیدا می‌کردند تا با دشمن مقابله کنند. 

قریشیان گفتند: «ما حاضریم محمد (ص) را به‌عنوان امین مکه به رسمیت بشناسیم و از او اطاعت کنیم، به شرط آنکه دست از ادعاهای خود بردارد». رسول خدا (ص) بیان فرمود که برای حکومت کردن و ریاست نیامده و قصدش هدایت و نجات آنان است. 

آنان که می‌دیدند که رسول خدا (ص) با معیارهای آنان همخوانی ندارد، در سلامت آن حضرت شک کردند و به ابوطالب گفتند: «اگر او دچار بیماری است که چنین سخنانی را مطرح می‌کند، ما حاضریم بهترین طبیب را برای مداوای او بیاوریم!». 

به‌هرحال، پیامبر خدا (ص) با پاسخ کوبندۀ خود، آن‌ها را از هرگونه اندیشۀ تطمیع ناامید کرد. ایشان به ابوطالب (ع) فرمود: «ای عمو! به آن‌ها بگو: اگر خورشید را در کف دست راست من و ماه را در کف دست چپ من بگذارند، من یک قدم از راهی که پیش گرفتم عقب نخواهم نشست». 

مشرکان وقتی این پاسخ را شنیدند گفتند: «ای ابوطالب، احترام تو اندازه‌ای دارد. اگر بنا باشد که برادرزاده‌ات بخواهد بچه‌ها و غلامان ما را از ما بگیرد و منافع ما را تهدید کند، ملاحظۀ تو را هم نخواهیم کرد». 

ابوطالب (ع) محکم و مردانه از رسول خدا (ص) دفاع کرد و گفت: «تا من زنده هستم اجازه کوچک‌ترین تعرّض، مخالفت و مقابله با برادرزاده‌ام را به شما نخواهم داد». 

قریش وقتی پایداری ابوطالب را دیدند، کلام خود را عوض کردند و به نظر خود، پیشنهاد منصفانه‌ای دادند تا پیامبر (ص) را از مسیر خود بردارند. آنان طبق رسم استلحاق که در مکه وجود داشت به ابوطالب پیشنهاد کردند که یکی از جوانان برازندۀ مکه را به او بدهند و به‌جای او محمد (ص) را بگیرند. به خیال آنان، عمّارة بن ولید بن مغیره، گزینۀ مناسبی بود. او برادر خالد‌بن‌ولید است. پدرش ولید‌بن‌مغیره، رئیس قبیلۀ بنی‌مخزوم و از اشراف و سرشناسان متکبر مکه بود. موضوع را با او در میان گذاشتند و او موافقت کرد. پس از موافقت او، سران قریش نزد ابوطالب آمدند و پیشنهاد خود را مطرح کردند. 

در استلحاق نام و نصب فرد عوض می‌شد و نام و نصب استلحاق‌کننده را بر او می‌گذاشتند. منظور آن‌ها این بود که عمارة‌بن‌ولید، بشود: عمارة‌بن‌ابی‌طالب. بعد هم پیامبر (ص) را از او بگیرند و هرگونه که خواستند با او رفتار کنند. ابوطالب در اینجا نیز محکم ایستاد و گفت: «من پارۀ تن خود را به شما بدهم که او را از بین ببرید و فرزند شما را نزد خود بیاورم و پرورش دهم؟!».


2. مقابله با قرآن

با موضع‌گیری‌های مستحکم رسول خدا (ص) و جناب ابوطالب (ع) مشرکان مکه دانستند که تطمیع و تهدید برای آنان ثمره‌ای ندارد؛ بنابراین به فکر راه جدیدی افتادند. آنان در بررسی‌های خود به این نتیجه رسیدند که نفوذ کلام پیامبر اکرم (ص) که بیشتر، جوانان را به خود جذب می‌کند، در قرآن است؛ بنابراین تصمیم گرفتند با قرآن مقابله کنند.

چنان‌که می‌دانید، عرب‌ها در جزیرة العرب، به‌ویژه در حجاز، به‌خاطر شرایط خاص منطقه‌ای و اقلیمی، از فرهنگ و تمدن دور بودند و تنها در یکی از ابعاد فرهنگی پیشرفت داشتند، و آن هم شعر و ادبیات بود؛ ازاین‌رو شاعران، سخن‌سرایان و خطیبان برجسته‌ای در مکه زندگی می‌کردند. مشرکان می‌خواستند با استفاده از این ظرفیت، به مقابله با قرآن بپردازند. 


3. کمک گرفتن از یهودیان

اتفاق دیگری که پس از بعثت پیامبر اکرم (ص) افتاد این بود که مشرکان دارالندوه را که برای اهداف خیرخواهانه تأسیس شده بود، مکانی برای دشمنی با اسلام قرار داده بودند. آنان در آنجا گرد هم آمدند تا راهکار دیگری برای مقابله رسول خدا (ص) بیابند.

 در مرحلۀ سوم، سیاست قریش بر این قرار گرفت که برای جلوگیری از پیشرفت دعوت رسول اکرم (ص) به‌سراغ کسانی بروند که علم و آگاهی بیشتری دارند و از آنان بخواهند که مسائل پیچیده‌ای را با جواب‌هایی خاص در نظر گیرند و آن‌ها را در نزد پیامبر اسلام (ص) مطرح کنند تا او از جواب بازبماند و جایگاهش در نزد عموم مردم پایین بیاید. 

آنان به این نتیجه رسیدند که برای تحقق هدف خود، از یهود یثرب یاری بگیرند؛ بنابراین هیئتی را به همراه نضر‌بن‌حارث و عقبة‌بن‌ابی‌معیط به مدینه فرستادند. اینان با علمای یهود دیدار کردند و گفتند: «فردی در میان ما پیدا شده که ادعای نبوت دارد، شما چند مسئلۀ مهم و مشکل را همراه با پاسخش به ما بگویید تا ما از او سؤال کنیم». 

 یهودی‌ها براساس آموزه‌های تورات به حجاز آمده بودند تا نخستین گروندگان به آخرین پیامبر باشند، اما آنان گمان می‌کردند که آخرین پیامبر، در یثرب ظهور خواهد کرد؛ بنابراین توجه نکردند که ممکن است این شخص، همان پیامبر موعود باشد. یهود سه سؤال را همراه با جواب آن مطرح کردند و گفتند: «اگر پاسخ صحیح این‌ها را داد نشان می‌دهد که از ادیان الهی علم و آگاهی دارد و اگر از پاسخ ناتوان بود، بدانید که دروغ‌گو است». 

سه سؤال آنان به این صورت بود: ١. حقیقت روح چیست؟ ٢. آن جوانانی که برای حفظ ایمان خود در اعصار گذشته ناپدید شدند چه کسانی بودند و چند نفر بودند؟ ٣. ذوالقرنین چه کسی بود و چه کارهایی کرد؟  

نمایندگان قریش به مکه برگشتند و به رسول خدا (ص) عرض کردند: «اگر راست می‌گویی و پیامبر خدا هستی، پاسخ این سؤالات را به ما بگو». 

رسول خدا (ص) فرمود: «من منتظر وحی می‌شوم، فردا بیایید تا پاسخ خود را بگیرید». اما به جهتی که در کتاب‌های روایی و تفسیری بیان شده، مدتی وحی قطع شد و پاسخی از سوی خدای متعال نازل نشد. این امر باعث سرزنش قریش و اندوه پیامبر (ص) شد. پس از چند روز، جبرئیل نازل شد و هم علت انقطاع وحی را بیان نمود و هم پاسخ سؤالات را آورد.

اگر چه پاسخ‌ها با تأخیر داده شد، اما قریش نتوانست از این ماجرا استفاده‌ای کند؛ چون پاسخ‌ها درست بود و آن‌ها هم می‌دانستند که آن حضرت در طول این مدت از مکه خارج نشده و این پاسخ‌ها را از کسی نیاموخته است. 

بدین ترتیب این سیاست نیز بی‌نتیجه ماند. 


4. شکنجه

سیاست‌های قریش پس از بعثت پیامبر (ص) شکست خورد. از این پس، قریش روش عاجزانه و سختی را در پیش گرفت. سران قریش، بعد از ناکامی‌های پی‌درپی در دارالنّدوه گرد هم آمدند و به این نتیجه رسیدند که تنها راه مقابله با اسلام، استفاده از خشونت است. از‌این‌پس آنان تازه‌‌مسلمانان را دستگیر و شکنجه می‌کردند تا ترس و وحشت را در دل مسلمانان جای دهند که اگر کسی هم میل به اسلام پیدا کرد، از سرنوشت این افراد عبرت گیرد و از ترس جان خود، به‌سوی اسلام نرود. این سیاست خطرناک می‌توانست صدمه‌ای جدی به دعوت رسول خدا (ص) وارد کند. در تاریخ ذکر شده که عده‌ای توان تحمل این سیاست رنج‌آور را نداشتند.

بیشتر کسانی که به پیامبر اکرم (ص) ایمان آوردند، در یکی از این سه دسته قرار می‌گرفتند: 


1. اشراف‌زادگان که فرزندان رؤسای قریش بودند؛ مانند ابی‌حذیفه پسر عتبة‌بن‌ربیعه، امّ‌حبیبه دختر ابوسفیان، علی‌ فرزند امیة‌بن‌خلف و مصعب‌بن‌عمیر. اینان جوانانی بودند که روحیۀ‌ حق‌جویی آنان را به‌ سوی رسول خدا (ص) جذب کرده بود، اگرچه خانواده‌های آن‌ها دشمنان پیامبر (ص) بودند. 

٢. بردگان که وقتی ندای مساوات و عدل و داد اسلام را شنیدند مجذوب آن شدند. 

٣. موالی و جوال‌گیرندگان بودند. موالی یعنی وابستگان به قبائل. آنان شهروندان درجه دو محسوب می‌شدند. جوال‌گیرندگان هم بی‌پناهانی بودند که مقیم مکه شده بودند و برای حفظ جان خود (از تعرّض تیره‌های قوی قریش یا افراد با نفوذ)، تحت پناه آن‌ها قرار گرفته بودند. 

این سه دسته کسانی بودند که به ‌نوعی اختیار آنان در دست قریش بود و اینان بودند که مورد شکنجه قرار می‌گرفتند؛ بنابراین افراد سرشناس قبایل که البته به‌ندرت اسلام می‌آوردند یا افرادی مانند جعفر بن ابی طالب (ع) یا امیر مؤمنان (ع) که قبیله و خویش و قومی داشتند که از آن‌ها دفاع می‌کرد، مورد تعرّض و شکنجه قرار نمی‌گرفتند. 


هجرت به حبشه

براثر شکنجه‌های قریش، عده‌ای از مسلمانان به شهادت رسیدند؛ کسانی مانند پدر، مادر و برادر عمّار. خود عمّار نیز با تقیه نجات یافت. این سخت‌گیری‌ها موجب وحشت مسلمانان شده بود و کسانی را که به اسلام تمایل پیدا کرده بودند به هراس افکنده بود؛ بنابراین رسول خدا (ص)‌ چاره را در این دید که مسلمانان را به سرزمین امنی مهاجرت دهد تا بتوانند ایمان خود را حفظ کنند و از دشمن محفوظ باشند. ازاین‌رو بود که پیامبر اکرم (ص) مسلمانان را در دو گروه به حبشه مهاجرت داد. 

این کار موجب شکست سیاست قریش شد؛ زیرا اگر یکی از افراد سه دستۀ مذکور می‌خواستند اسلام بیاورند، می‌دانستند راه نجاتی برای آنان وجود دارد. به همین خاطر بود که مشرکان قریش برای بازگرداندن مهاجران از حبشه اقدام کردند، اما با برخورد بسیار محکم، دقیق و حساب‌شدۀ جعفر‌بن‌ابی‌طالب که سرپرستی مهاجران را بر عهده داشت، باز هم ناکام ماندند و نجاشی آن‌ها را در پناه خود گرفت. 


5. پیشنهاد صلح

روش‌های مشرکان برای مقابله با رسول خدا (ص) در مکه پس از بعثت پیامبر، یکی پس از دیگری ناکام ماند و آنان را به فکر دیگری انداخت. آنان در حرکتی مزوّرانه، پیشنهاد صلح دادند. سران مکه پس از مشورت، به این نتیجه رسیدند که برای جلوگیری از پیشرفت اسلام، پیشنهادی صلح‌جویانه به پیامبر اسلام (ص) بدهند و به توافقی دوجانبه دست یابند که به خیال خودشان، منافع هر دو طرف را تأمین کند. 

پس از این تصمیم، هیئتی از قریش با پیامبر اکرم (ص) دیدار و پیشنهاد کردند: «ما حاضریم برای فروکش کردن تنش و چالشِ میان دو طرف، مدت معیّنی دست از بت‌ها و خدایان خود برداریم و خدای احد و واحد تو را بپرستیم، بدین شرط که شما نیز در این مدت، از پرستش خدای واحد دست بردارید و خدایان ما را بپرستید. در پایان مهلت مقرّر هر دو طرف تأمل کنند و ببینند که کدام‌یک از معبودها مناسب‌تر است، سپس هر کدام که معبود دیگری را بهتر تشخیص داد، به دین برتر ملحق شود». 

ظاهر این پیشنهاد منصفانه بود، اما حقیقتی حیله‌گرانه در پس آن بود. پیش از آنکه رسول خدا (ص) پاسخ آنان را بدهد، جبرئیل نازل شد و سورۀ کافرون را آورد. 

    «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ‏ قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ لَكُمْ دينُكُمْ وَ لِيَ دينِ»      

به نام خداوند بخشندۀ مهربان. بگو: ای کافران، من آنچه را شما می‌پرستید نمی‌پرستم و شما نیز آنچه را من می‌پرستم پرستش نمی‌کنید و [باز هم تأکید می‌کنم که] من پرستندۀ آنچه شما می‌پرستید نیستم و شما هم پرستندۀ آنچه من می‌پرستم نیستید؛ [پس] دین شما برای خودتان باشد و دین من برای خودم.    

مشرکان اگر حقیقتاً درپی صلح بودند، راهکار صلح در آیۀ آخر مطرح شده بود. قرآن کریم بیان می‌کند که ما اصراری بر اینکه شما را پیرو دین خود کنیم نداریم، ولی خودمان نیز به دین شما گرایش نمی‌یابیم. اما آنان حاضر نبودند دست از آزار مسلمانان بردارند و ایشان را به حال خود واگذارند؛ بنابراین روشن شد که آنان درواقع به‌دنبال نابودی اسلام هستند، نه درپی صلح. قریش نه‌ تنها با پیشنهاد اسلام موافقت نکرد، بلکه بر مخالفت‌ها و دشمنی‌های خود افزود. 

البته باید این نکته گوشزد شود که «لَكُمْ دينُكُمْ وَ لِيَ دينِ» مربوط به زمان ضعف و کمی مسلمانان بود، اما وقتی رسول خدا (ص) به مدینه مهاجرت و حکومت اسلام را برقرار کرد، و به اقتدار رسید، حکم مقابله با مشرکان صادر شد و درنهایت، خدای متعال چهارماه به آنان مهلت داد.


۶. تحریم‌های همه جانبه

پنجمین سیاست قریش نیز ناکام ماند و اکنون آنان که خود را شکست‌خورده می‌دیدند، شروع کردند به تحریم‌های همه جانبه بر علیه مسلمانان. قریش در ابتدای بعثت پیامبر اکرم (ص)، ایشان را از حمایت‌های قبیلگی محروم کردند و در ادامه آنها را از هر گونه داد و ستد باز داشتند.

کار به جایی رسید که پیامبر (ص) برای کم کردن فشار تحریم با مشورت ابوطالب تصمیم گرفتند که بنی‌هاشم را به شعب ابی‌طالب ببرند و در آنجا زندگی کنند. 

با این که فشار زیادی بر مسلملنان وارد شد اما در نهایت این کار آنها نیز راه به جایی نبرد و مجبور شدند به تحریم‌ها پایان دهند. 



اگر خوشت اومد لایک کن
0
آخرین اخبار