به گزارش راه شلمچه، هشتم شهریور سال ۱۳۶۰، محمدعلی رجایی رئیس جمهوری محبوب و حجت الاسلام والمسلمین محمد جواد باهنر نخست وزیر، در انفجار دفتر نخست وزیری به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
با شنیدن خبر شهادت رجایی و باهنر، مردم به خیابان ها ریختند و ایران در سوگ رئیس جمهوری و نخست وزیر خود فرو رفت. با طلوع آفتاب روز نهم شهریور ماه سال ۱۳۶۰ مردم در مقابل مجلس تجمع کرده و با سردادن شعار «رجایی، رجایی راهت ادامه دارد» پیکر او و شهید باهنر را تا بهشت زهرا مشایعت کردند.
شهید محمدعلی رجایی
شهید محمد علی رجایی در سال ۱۳۱۲ شمسی، در شهرستان قزوین متولد شد. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی و در سال ۱۳۵۸، مسئولیت وزارت آموزش و پرورش را به عهده گرفت و در زمان وزارت خود موفق به دولتی کردن تمام مدارس شد. سپس به عنوان نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی انتخاب شد و به دنبال تمایل مجلس شورای اسلامی در تاریخ ۱۸ مرداد ۵۸ به عنوان اولین نخست وزیر جمهوری اسلامی ایران به مجلس معرفی شد و با رای قاطع به نخست وزیری انتخاب شد.
به دنبال عزل بنی صدر از ریاست جمهوری، شهید رجایی با رای اکثریت مردم محرومی که شاهد تلاش های صادقانه این فرزند صدیق ملت و مقلد با وفای امام (ره) بودند، به ریاست جمهوری انتخاب شد.
شهید محمدجواد باهنر
شهید حجت الاسلام دکتر محمد جواد باهنر، در سال ۱۳۱۲ در یک خانواده پیشه ور ساده در شهر کرمان به دنیا آمد. وی در سال ۱۳۵۷ به فرمان امام (ره) و به همراه چند تن از یاران، مامور تنظیم اعتصابات شد و در همان سال نیز با فرمان امام (ره) به عضویت شورای انقلاب اسلامی درآمد. شهید باهنر که به سرنوشت آموزش کشور و آینده نونهالان انقلاب بی اندازه توجه داشت و مدام در فکر بهبود و پیشرفت آن بود، سرانجام در کابینه محمد علی رجایی به سمت وزیر آموزش و پرورش منصوب شد.
دو روایت از نحوه تشخیص پیکر شهیدان رجایی و باهنر پس از انفجار دفتر نخستوزیری
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ روز 8 شهریور 1360 در پی انفجار بمبی قوی که عامل نفوذی سازمان منافقین در دفتر نخستوزیری جاسازی کرده بود، شهیدان محمدجواد باهنر و محمدعلی رجایی به شهادت رسیدند. بر اثر انفجار بمب و شعاع آتش، پیکر دو شهید کاملا سوخته بود و اجساد شهدا قابل شناسایی نبود.
مرتضی محمودی میگوید: روز هشتم شهریور ماه 1360 حدود ظهر بود، روی فرش داخل لابی مجلس که در گوشهای جلوی پنجره پهن بود، بعضی موقعها نمایندههایی که به نماز جماعت نمیرفتند در آنجا نماز میخواندند استراحت میکردند یا روی فرشی جلسه میگرفتند. من در آنجا دراز کشیده بودم و ناگهان صدای انفجار شنیدم که خیلی برای من وحشتناک بود، وقتی شنیدم در نخستوزیری این اتفاق رخ داده است، به شدت ناراحت شدم، با وجود اینکه را رفتن برایم سخت بود، همراه با بسیاری از آقایان از کوچهای که وصل به مجلس و رو به رو نخستوزیری بود، به طرف نخستوزیری رفتیم، شعلههای آتش از آنجا زبانه میکشید و دود غلیظ از در و پنجرهها بیرون میآمد، در یکی از طبقات از قسمت جنوبی نردبان گذاشتند، آقای بهزاد نبوی را دیدم که از پنجره پایین آمد.
جوانی که محافظ من بود رانندگی هم میکرد، ایشان بیشتر ناراحت شده بود با هیجان برای کمک به نخستوزیری وارد شد، از در نخستوزیر از میان دودها به داخل ساختمان رفت، ولی چند لحظه بعد در اثر دود غلیظ و شعلهی آتش وی بیهوش شد، از پلهها به پایین افتاد و به حالت مرده بدن او را بیرون آوردند و با دادن تنفس مصنوعی حال خفگی برطرف و زنده شد. این وضعیت در آن روز واقعاً برای همه نگرانی شدیدی ایجاد کرده بود و مردم تلاش میکردند تا آتش را خاموش کنند. بمب مثل اینکه آتشزا بود. هلیکوپتر از بالا ساختمان موادی که آتش را خاموش میکند روی ساختمان نخستوزیری میریختند و کار فراوانی صورت گرفت، امّا رئیسجمهور و نخستوزیر هر دو در آتش سوختند و پیکرهای آنها را که بیرون آوردند کاملاً سوخته بودند. آنها را به داخل مجلس آوردند. مشکوک بودند آیا ایشان رجایی است، از خانم رجایی دعوت کردند که جسد همسرش را شناسایی کند - آن موقع هنوز بهعنوان نماینده مطرح نبود- جنازه را از روی دندانهای او شناسایی کردند.
ولی آقای باهنر چون عمامهی او سوخته بود و به سرش چسبیده بود مشخص بود که شهید باهنر است. در فاصلهی دو ماه از انفجار هفتم تیر این جنایت را هم صورت دادند. در این حادثه 4-3 نفر بیشتر به شهادت نرسیدند، سرهنگی به نام آقای دستجردی از شهربانی بود. بههرحال عامل جنایت فردی نفوذی به نام کشمیری و بسیار مورد اعتماد شهید رجایی بود، گفته میشد وی به وسیله آقای بهزاد نبوی و فردی که در آن موقع مسئول امنیت ملی بود به نخست وزیری دعوت شده بود. اما چقدر حقیقت دارد العهده علی الراوی.
حاج احمد قدیریان نیز درباره روز واقعه و نحوه شناسایی شهداء میگوید: «در جلسه، کیف بزرگی را به عنوان ضبط صوت یا هر چیز دیگری درست زیر پای شهید رجائی یا شهید باهنر قرار داده بودند. انفجار بهحدی شدید بود که میز، صندلی و این عزیزان سوخته و افراد حاضر در جلسه، مجروح و به این طرف و آن طرف پرت شده بودند.
تقریباً پنج الی ده دقیقه بعد از انفجار به ما اطلاع دادند. شورای فرماندهی سپاه و بعضی از افراد و شهید کلاهدوز و آقای رفیقدوست و یکی دو تا از آقایان در اوین در دفتر بنده بودند که خبر این ماجرا رسید و ما آژیرکشان آمدیم. تقریباً یک ربع طول کشید تا رسیدیم. آتش زبانه میکشید و چرخبال بالا آمده بود تا کسانی را که در ساختمان بودند از روی بام ببرد. چرخبال نتوانسته بود بنشیند و آتش به داخل سالن سرایت و به تعدادی از اتاقها رخنه کرده و آنجا را سوزانده بود.
مأموران آتشنشانی نردبامی گذاشتند و بنده و آقای رفیقدوست از دیواری که خراب شده بود بالا رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم دیدیم دو جنازه سوخته را در پتوی سربازی بستهاند و با طناب پایین میدهند. وقتی جنازهها را پایین بردند، بالا رفتیم و دیدیم میز و صندلیها سوخته و آتش به راهرو و یکی دو تا از اتاقها کشیده شده است. افرادی هم فرار کرده و به پشتبام رفته بودند. وقتی بالا رفتیم، آتشنشانی شلنگش را بالا آورد و شروع به خاموشکردن آتش کرد. فقط بنده و آقای رفیقدوست و افراد نیروی آتشنشانی بالا بودیم و کس دیگری بالا نبود.
پایین آمدیم و آن دو جنازه سوخته را در آمبولانس گذاشتند و به سردخانه بردند. بنده و آقای رفیقدوست به ساختمان اصلی ریاستجمهوری رفتیم و دیدیم مسئول دفترشان آقای محمدیدوست در راهپله ایستاده است. پرسیدیم: «آقای محمدیدوست! آقای رجائی و باهنر کجا رفتند؟» جواب داد: «رفتند به ساختمان.» پرسیدیم: «به همین ساختمان رفتند؟» گفت: «بله. همین جا رفتند».
عدهای را به بیمارستان برده بودند. آن دو جنازهی سوختهای که در پتو پیچیده و پایین برده بودند، آقایان رجائی و باهنر بودند. آقای رفیقدوست رفت و من به سردخانه رفتم.
قرار بود دو جنازه شناسایی شوند. خانم باهنر آمدند. کشوی سردخانه را کشیدند. صورت و پیکر سوخته بود. خانم باهنر نگاه کردند و گفتند: «نه، این آقای باهنر نیست. این سوختهها را کنار بزنید». وقتی سوختهها را از پیشانی ایشان کنار زدند، ایشان گفتند: «بله، این آقای باهنر است». خانمشان از پیشانی بلند شهید باهنر ایشان را شناختند و کنار آن کشو نشستند و گریه کردند. بعد تقاضاهایی کردند و مطالبی گفتند که بسیار سنگین بود.
پس از اینکه خانم باهنر را بردند، خانم رجائی آمدند. وقتی کشوی دوم را کشیدند، ایشان گفتند: «نه، این آقای رجائی نیست». بعد گفتند: «سوختههای صورت ایشان را پاک کنید، شاید از دندانهایش متوجه شوم.» وقتی صورت سوخته ایشان را پاک کردند، از یک دندان طلا شناختند که ایشان آقای رجائی هستند...»